لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

ملاقات

چندی بود که امورات خودم ازدستم در رفته بود.دیشب تا نزدیکی صبح بیدار ماندم و فکر کردم.و به رتق و فتق خودم مشغول شدم.مدت ها بود که قرار ملاقات ها را با خودم نداشتم و من عادت این ملاقات ها را از دیر باز دارم .ووقتی که مشکلی باعث به تاخیر افتادنش می شود حالم خیلی بد می شود.صبح پاشدم و کفش آهنین پوشیدم و زدم تو خیابون.همینطوری بدون برنامه.خلوتم را باید تمدید می کردم.این روزا هی ازینجا به اونجا رفتم.والان راه افتادم .ذهنم را از همه خالی کردم به خودم پرداختم بیلان کاری و فکری من چی بوده.چی خوندم.چقدر غر زدم.چقدر راضی بودم.و چه وچه ...وفکر کردم اگر خودمو رها کنم همه هیچ ابایی از بردن وقت و زندگی من ندارند.یاد بیت مولانا در طوطی و بازرگان افتادم:هرکه داد او حسن خود را در مزاد/صد قضای بد سوی او رو نهاد//دشمنان او را زغیرت می درند/دوستان هم روزگارش می برند.داشتم یک آدم بی درو پیکر می شدم.حدومرزم را داشتم از دست می دادم.وقتی به خودم اومدم که گرسنه ام شده بود.وساعت۲بعداز ظهر بود.زیر پل سیدخندان چیکار می کردم؟فکر کنم از ۹ تا ۲ راه رفتن حسابی حالمو جا آورده بود.اومدم خونه ناهار خوردم و نشستم جلوی این پنجره تا بهتون بگم ممنون از مهربونیهایتان.ودیدم که چقدر دوستتان دارم واین اشتباه بود که می خواستم دیگر نیایم ونننویسم.

بیمارستان

چند روزیه که تو بیمارستان کیان رفت و آمد دارم.دیروز قرار بود بیمارم را از آی سی یو بیارند تو بخش که به علت نبود تخت در بخش داخلی و منتظر ترخیص بیمار دیگری ماندن،تا ساعت 2 در لابی بیمارستان نشستم.یعنی از صبح ساعت 7 نشسته بودم وساعت شده بود 10خیلی گرسنه ام شده بود رفتم یک بسته شکلات بزرگ خریدم و اومدم نشستم پشت پنجره و خیابونو نگاه می کردم .هوا خاکستری و سرد بود.مردم تو خیابون و پیاده روها راه می رفتند و حرف می زدند وخلاصه ازدحام خفیفی بود بوق ماشین ها ورفت وآمد مردم به داخل بیمارستان و..دیدم یک آمبولانس و پشت سرش چند ماشین شخصی به سرعت نگه داشتند و سر نشینان ماشین پیاده شدند و به سمت آمبولانس دویدند در حالیکه گریه می کردند.شکلات تو دهنم ماسید پاشدم.چه خبره؟روی برانکار دختر بسیار جوانی بیهوش بود همه از جلوی من رد شدند وما ،مردمی که تو لابی بودیم مات و متحیر نگاه می کردیم.او را به بخش مراقبت های ویژه بردند. وبالاخره فهمیدیم که خواسته خود کشی کنه.سالن دو باره آروم شد ومن شروع به خوردن کردم و داشتم فکر می کردم ،چرا خودکشی کرده؟خانومی کنارم نشسته بود حدود 50 ساله و بسیار زیبا.ای بابا داشت گریه می کرد بهش شکلات تعارف کردم نگاه عجیبی به من کرد که تا تهش خوندم.تو نگاش می گفت ،خیلی خ...که حال منو نمی فهمی.ول کن نبودم پرسیدم شما با این دختر نسبتی داشتید؟گفت کدوم دختر؟حالا همینطور داره گریه می کنه.گفتم بی خیال بابا .اینقدر گریه نکن.هیچی نگفت.گفتم کسی مریضه گفت پدرم .فکر کردم آهان کشف کردم چرا گریه می کنه.گفتم امیدوار باش خوب میشه.گفت انشاالله بمیره .دهنم با یه عالمه شکلات باز موند.چی؟اگه بمیره منم راحت میشم.تنها نخ زندگیم اونه.اگه بمیره منم راحت میرم میمیرم.ای خدا این دیگه چه جورشه.مردم چشونه؟این خانوم چشه؟گفتم ببخشید نمی فهمم.گفت شوهرم جنون ادواری داره .دو سه هفته خوبه یکدفعه می ریزه به هم.امروز صبح زد تلویزیون وهر چی بود شکست .بچه هم نداریم.الان اومدم با پدرم خداحافظی کنم.و برم که یا خودمو بندازم زیر ماشین یا بالاخره یک کاری کنم..ای خدا من الان باید چیکار کنم؟گفتم تورو خدا سخت نگیرید.خوب طلاق بگیرید .خیلی کارای دیگه میشه کرد.شماره منو بگیرید با هم حرف بزنیم .بلند شد.دستش را گرفتم،تورو خدا اینکارو نکنید.دستش را از دستم کشید و رفت.منو صدا می کردند.مریضم را آورده بودند تو بخش رفتم بالا ولی حواسم نبود.از دیشب تا حالا حالم بده.یکی به من بگه تو این شهر چه خبره؟

برف

هوررررررررررررررررررررررررابرف.داره برف میاد.صبح که بیدار شدم انگار برق منو گرفت اول فکر کردم دارم خواب می بینم بعد دیدم نه،واقعیه.چنان از جام پریدم که از روی تخت پرت شدم تند تند دست و صورتمو شستم .یه چیزی خوردم و پریدم تو خیابون.یه کوچه ی دراز ،آروم ،بی صدا،گاهی صدای لاستیک ماشینی و بعد دوباره سکوت.اونقدر راه رفتم و نفس کشیدم که گرمم شد.داشتم ذوق مرگ می شدم همین الان برگشتم خونه .پریدم اینجا احساسم را بنویسم.یک ساعت دیگه دوباره می زنم تو کوچه.جاتون خالی.

رخوت

گاهی نمی تونم خودمو جمع و جور کنم.می ریزم رو زمین.مثل آب.ولو ،هزار تیکه،از هم پاشیده.می شینم.فکر می کنم.صداهای کوچه را گوش می کنم.به کسانی که دوستشون دارم فکر می کنم.به خودم انگیزه می دم و می گم پاشو.وقت تنگه.ناگهان بانگی بر آید خواجه مرد!بابا پاشو. ولی همینطوری ولو نشستم.بلند شدم باطری ساعت دیواری را در آوردم صداش منو کشت.کلاس ساعت یک را هم نرفتم.گور باباش.ولش کن.ولی به خودم اطمینان دارم که افسرده نمیشم.در دل من چیزی هست .همین چیز مرا نگه می دارد.دلخوشم باهاش.ولی یکباره تمام سلول هایم میریزه روی زمین.می دونم که دوباره پا میشم.جالب برام اینه وقتی به این روز میفتم تمام دانسته های اندکم هم ابراز عجز می کنند و نمی توانند برایم دلیل بیاورند که بی خیال ،پاشو.یکی نیست به دادم برسه.

تپیدن

من تمام دلم را به میهمانی تو آوردم.نمی دانم کسی باور خواهد کرد آنچه من باور کردم.در فضایی که انتهایش نشستن و نگاه کردن است .در خودم گشتم ودر لایه لایه دلم هر چه را ورق زدم،تو بودی.یادت است آنروز را،در را یواشکی باز کردم سرک کشیدم قرارمان این بود که اگر کسی نبود سریع بری توی زیر زمین و بگذاریش پشت خنزر پنزرهای آنجا.اونموقع روز معمولا کسی خانه نبود.ماموریت انجام شده بود .چپیدیم تو زیرزمین در را بستیم .و کلی فکر کردیم که صدایش را چطوری ساکت کنیم.گفتی بهترین چیز چپاندن پنبه در کاسه اش است.آنهمه پنبه از کجا؟با پارچه هم میشد.کلی خندیدیم .کلی ترسیدیم.چند بار سرک کشیدم ببینم کسی نیست؟نبود.نشستیم به زدن.از گنجشکک اشی مشی شروع کردیم . زمانمان تمام شد.صدای در اومد و من در برج دید بانی اونقدر منتظر موندم تا حیاط خلوت شد و تو با سرعت رفتی .بعد ها در برابر چشمان متحیر مادرم ،کاری که همیشه طفره می رفتم،یعنی تمیز کردن زیرزمین را داوطلبانه انجام می دادم.وتا همه می رفتند ،می پریدم پایین و این گیتار ارزان قیمت را همچون جان عزیزی در آغوش می کشیدم.امروز تو یک گوشه ی این دنیا هستی،گیتار من هم سال هاست که گوشه ای افتاده و کاس شده،و خانه امان هم تبدیل به چند طبقه زشت به نام آپارتمان شده،ولی من آن تپیدن ها را هنوز دوست دارم.امروز دیگر پدرم با موسیقی مخالف نیست ومن به راحتی جلوی او سه تار می زنم .ولی یک چیزی اینجا نیست.یک گمشده.یک زیرزمینی که یواشکی سیگار می کشیدی وبعد من با حوله ای خیس سعی در بیرون کردن بویش می کردم.اون حیرانی ها را دوست دارم.امروز همه چی دم دستی است.عاشقی ها لوس و بی رنگ است.دیگه کسی یواشکی از عشق کسی نمی میره.پریم از هیاهو.صدای حرف ،حرف،حرف خسته ام کرده است/حرف و صوت وگفت را بر هم زنم//تا که بی این هر سه با تو دم زنم