لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

سفر

جاده که باز شد راه افتادم.این همان دریچه ای بود که به دنبال گشودنش بودم.دستی مرا به رفتن دعوت می کرد،به سوی یک جغرافیای نامعلوم،ناکجا آبادی شاید.آنچه که اهمیت داشت حرکت بود حرکت وحرکت.چرخشی به سوی جلو وپشت به هر آنچه گذشته بود.زمانی حرکت می کنی،درمسیر همه چیز هست،درد و رنج،غم و شادی،حس حرکت واقعی زمانی است که من سفر درونم را تنها و منفرد آغاز کنم.بدون حرفی و توضیحی برای غیر خودم.سکوت یکی از مهم ترین مراحل سلوک است.سکوت یعنی از خودم تعریف و تصویری به هیچکس ندهم .داوری های بیرونی برایم فرسایش می آورد.بگذار همه مرا با نقاب های تعریف شده ی خودشان بشناسند.در من هزار چشمه ی جاریست که گذار از هر کدام هزار سال مهلت می خواهد.زلال ترینشان چشمه ی عشق است که سال هاست در آن می جوشم و می خروشم.

خضر راهی کو؟

راه دهید امشبم مسجدیان تا سحر     مستم و گم کرده ام راه خرابات را                              دستم را که دراز می کنم در انتظار گرفتنم،رهایم که کرد،گفت:دستگیر باش،که دستان زیادی به سمتت خواهد آمد.ولی پاسخ آوارگی هایم را از چه کسی انتظار داشته باشم؟                     والله که شهر بی تو مرا حبس می شود    آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست                               حبس من در من است،نه در راهی که پیش رو باشدو نه زنجیری که بسته باشد.پای دلم را از کدام باز کنم که سخت اسارتی است.

خراب آباد

اگر چه مستی ی عشقم خراب کرد،ولی/اساس هستی ی من زین خراب آباد است                     زمزمه ی کدام نجوای عاشقانه در گوش جانم بود که مرا می برد به راز آلودترین وسعت عشق.من هزار ساله ی خواب آلوده در نشئه ی کدام لحظه ی حیات عاشقی بیدار شدم،که این چنین خرابم.        من خفته بدم به ناز در کتم عدم/حسن تو به دست خویش بیدارم کرد

شیدایی

پر کن پیاله را ،کاین جام آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد.دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد.در تمام این فراز و فرود،کسی چه میداند که تا کجا می روی و بر می گردی.چطور می توانم این جزیره ی سرگردانی را از امواج روزمرگی بیرون بکشم؟وبگویم آه زندگی  گاهی چقدر احمقانه دوستت دارم.شیدایی و شوریدگی ،همه جا با من است.یک دست جام باده و یک دست زلف یار/رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست/                                                        ای می بترم از تو/من باده ترم ازتو/پرجوش ترم ازتو/آهسته که سرمستم

یادی از اسطوره ای

هرگز نخواستم شخصیت پروری کنم،ویا دریوزه گری باشم که مداهنه می کند،ولی هرگاه که فضای اینجا بسیار دلتنگم می کند و می رود که از دست بروم،یاد بزرگ انسان هایی می کنم که در این فضا ،شب ستیز بودند،عاشقانه زیستند و در سکوت به بلندای قله ی رفیع دماوند شدند.زیر همین آسمان نفس کشیدند،و هرگز روحشان را در گرو هیچ خواسته ای به فروش نگذاشتند،وعجبا که در این انزوای تحمیلی ،بسیار شناخته شده هستند.برای همین نفسی به راحتی از پس پشت قرون می کشم که من در طومار این همه عشق و اینهمه عظمت پیچیده می شوم.که پس :تا شقایق هست ،زندگی باید کرد.می خواهم از یکی از این بزرگان،{که این مرز وبوم بسیاری از انان را در دامنش پرورانده است}یادی بکنم محمدرضاشفیعی کدکنی متولد دیار خیام و عطار،پژوهش گر،شاعر ،نویسنده و...بسیاری عناوین دیگر .ولی بزرگترین خصیصه ی او آزادگی و وارستگی اوست.او مصداق بارز این بیت حضرت حافظ است:سرم به دنیی و عقبی فرود نمی اید/تبارک الله ازاین فتنه ها که در سر ماست/در تمام بحران ها او با سلاح شعرش در خدمت مردم بوده است.می سراید:می خواهم/در زیر آسمان نشابور/چندان بلند و پاک بخوانم که هیچ گاه/این خیل سیل وار مگس ها نتوانند/روی صدای من بنشینند/می خواهم در مزرع ستاره زنم شخم/وبذرهای صاعقه را یک یک/بادست های خویش بپاشم/وقتی حضور خود را دریافتم/دیدم تمام جاده ها ،از من/آغاز می شود/ای حاضران غایب از خود،ای شاهدان حادثه از دور//من عهد کرده ام/حتی اگر یک شب ،رم را پس از نرون به تماشا روم/دیوانه ای که می خواهد/زنجیر را به گردن تندر در افکند........او استاد دانشجویان مقطع دکترای ادبیات فارسی است واز سال ۱۳۵۲ در بیشتر مراکز معتبر حهانی تدریس داشته است.بسیاری از متون دیر فهم را به زبانی بسیار ساده بیان فرمودند از آن جمله:اسرار التوحید-مختار نامه-الهی نامه-گزیده ی غزلیات شمس و...که همه ی آن ها در این مجمل نمی گنجد. استاد بزرگوار  ،بسیار زندگی کن که بسیار دوستت داریم و نیاز مند به توییم.