اگر چه مستی ی عشقم خراب کرد،ولی/اساس هستی ی من زین خراب آباد است زمزمه ی کدام نجوای عاشقانه در گوش جانم بود که مرا می برد به راز آلودترین وسعت عشق.من هزار ساله ی خواب آلوده در نشئه ی کدام لحظه ی حیات عاشقی بیدار شدم،که این چنین خرابم. من خفته بدم به ناز در کتم عدم/حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
و تازه با بیداری رویاروی پهنه ی شروع و بی انتهایی راه شدم.
آیا توانم هست بودن را؟
آیا هستی با من در می آمیزد؟
آیا وجود جوهره اش را هدیه ام می کند؟
نمی دانی که در یک آن هم جنس تمام ملکوت شدی.گوش کن به خودت می شنوی.دوست خوبم ،از این که به من سرزدی خوشحالم.
سلام ویس عزیز و احساساتی !!
خوشحالم که بعد از خوندن آخرین پستم موضوع رو خیلی خوب گرفتی! اگرچه ۹۹ سالته ُ اما دلت خیلی جوونه!
بعد از قله ی عقل ،به فراز احساس می رسی.چقدر عرض زندگی برات مهمه.من در طول آن چند روزه ام.دوست خوبم
اگر با غم عشق سازگار آید دل
بر مرکب آرزو سوار آید دل
اگر دل نبود کجا وطن سازد عشق ؟
ور عشق نباشد به چه کار آید دل ؟
آیا دوباره من ازپله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟؟؟
ما در آغوش او هستیم.فقط کافیه حسش کنیم.عزیزترینم