راه دهید امشبم مسجدیان تا سحر مستم و گم کرده ام راه خرابات را دستم را که دراز می کنم در انتظار گرفتنم،رهایم که کرد،گفت:دستگیر باش،که دستان زیادی به سمتت خواهد آمد.ولی پاسخ آوارگی هایم را از چه کسی انتظار داشته باشم؟ والله که شهر بی تو مرا حبس می شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست حبس من در من است،نه در راهی که پیش رو باشدو نه زنجیری که بسته باشد.پای دلم را از کدام باز کنم که سخت اسارتی است.
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم باید، باید ، باید دیوانه وار دوست بدارم !
...
به راستی پاسخ آواره گی ها رااز چه کسی باید انتظار داشت؟
تا کی ؟ تاکجا ؟ آیا پایانی بر این راه است ؟ یا تا اخرین نفس درآوارگی باید زیست ؟
و دنیا چه غریبانه در این راه همراهیت می کند !