جاده که باز شد راه افتادم.این همان دریچه ای بود که به دنبال گشودنش بودم.دستی مرا به رفتن دعوت می کرد،به سوی یک جغرافیای نامعلوم،ناکجا آبادی شاید.آنچه که اهمیت داشت حرکت بود حرکت وحرکت.چرخشی به سوی جلو وپشت به هر آنچه گذشته بود.زمانی حرکت می کنی،درمسیر همه چیز هست،درد و رنج،غم و شادی،حس حرکت واقعی زمانی است که من سفر درونم را تنها و منفرد آغاز کنم.بدون حرفی و توضیحی برای غیر خودم.سکوت یکی از مهم ترین مراحل سلوک است.سکوت یعنی از خودم تعریف و تصویری به هیچکس ندهم .داوری های بیرونی برایم فرسایش می آورد.بگذار همه مرا با نقاب های تعریف شده ی خودشان بشناسند.در من هزار چشمه ی جاریست که گذار از هر کدام هزار سال مهلت می خواهد.زلال ترینشان چشمه ی عشق است که سال هاست در آن می جوشم و می خروشم.
گاهی با کوله باری سنگین ...
دیر بود میدونم خیلی دیر بود ولی به موقع و اماده برای ادامه راه با هم و در کنار هم
چه سفر زیبائی
گوئی که خضر در پی آب حیات
باز هم وسوسه شدم این مطلب زیبا را بخوانم و لذتی چند برابر ببرم
جایئ این شعر زیبا را اورده بودی
او را خود التفات نبودی به صید من/من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
نمیدانم
حسی مشترک در خود می بینم
گویا همسفری راهی بی بازگشتیم!!!!!!!
احساس همسفری دارم.در این مسیر هزاران ساله.جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
سلام
هنوز هم اهل سفری؟
بعععععععععععله.چه سیر و سفر درونی چه بیرونی.ولی درونیش ارزون تره.کسی هم نمی فهمه کجا رفتی
وبلاگت فـــــــــــــوق العاده زیباست و شرح حال من است... اگر اجازه بدی, جمله ی آخر رو, در من هزار چشمه جارست که... رو گذاشتم توی وبلاگم...
پیشاپیش ممنون از لطفت
من خودم هم "با کمک خدا" 6 ماهه که پا در این راه گذاشتم...
راستی, اگر هم یه وقت راضی نیستی, بهم ایمیل بده تا پاکش کنم...
موفق باشی
به قول یه دوست: "یا حق" :)
سلام ممنون از لطفت.هیچ اشکالی نداره ولی یادت رفته آدرس وبلاگت را بگذاری تا من هم بیام پیشت.
دقیقا این قسمت رو copy- past کردم...
البته با اجازت... :)
اشکالی نداره فقط اسمم را بنویس و بگو ازینجا بر داشتی.ممنون