پر کن پیاله را ،کاین جام آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد.دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد.در تمام این فراز و فرود،کسی چه میداند که تا کجا می روی و بر می گردی.چطور می توانم این جزیره ی سرگردانی را از امواج روزمرگی بیرون بکشم؟وبگویم آه زندگی گاهی چقدر احمقانه دوستت دارم.شیدایی و شوریدگی ،همه جا با من است.یک دست جام باده و یک دست زلف یار/رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست/ ای می بترم از تو/من باده ترم ازتو/پرجوش ترم ازتو/آهسته که سرمستم
روزمرگی ها مانند باتلاقی شده است که هر چه بیشتر در آن دست و پا می زنیم بیشتر در آن فرو می رویم . آیا میشود روزی باز گفت زندگی دوستت دارم ....