لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

جن

الان روز جمعه ۱۶دی ماه سال نود خورشیدی است و ساعت ۲ و ۷ دقیقه بعد از ظهره.دیشب کتابی خوندم به نام جامعه شناسی دین ،در بخشی از این کتاب راجع به ریشه ی اعتقاد به جن در باورهای حتی انسان های اولیه نوشته بود ،با علاقه ی فراوان خوندمش.هیچکس خونه نبود ،رفته اند مسافرت و من می توانستم یک نفس راحت تا صبح بشینم.کلاْ به کتاب های رد یابی افکار رایج مردم علاقه دارم.مثلاْدر کتاب ؛کوچه ؛ شاملو می گوید :می دانید چرا وقتی یک چیزی ضایع میشه و خراب میشه می گوییم سه شد؟بعد جواب می ده که این یک اصطلاح مکانیک هاست.وقتی ماشین خوب کار نمی کنه می گویند از چهارتا شمعش ، سه تا کار می کنه و بعد ها به صورت کنایه هر کاری که درست از آب در نمیاد می گویند :سه شد.بگذریم،داشتم می گفتم بعد از خوندن کتاب های عرفانی زدم تو کار این جور کتاب ها.چند روز قبل هم نگاهی به این بخش کرده بودم ولی دیشب هر بخش را کامل خوندم و از آنی میست ها به خرافه پرست های عربستانی و بعد ...همه را خوندم.دیگه چشمم خسته شد و خواستم بخوابم.دیدم گرسنه ام.کمی نون وپنیر آوردم و پیش خودم گفتم زود بخورم و بخوابم چون می خواستم صبح زود برم بهشت زهرا.اما اوضاع لحظه به لحظه داشت وخیم تر می شد تو دلم شور افتاده بود و حس می کردم دارند نگاهم می کنند .در یک بخش کتاب نوشته بود که اعراب جاهلی فکر می کردند وقتی دارند غذا می خورند اجانین روی سقف نشستند و نگاه می کنند، با ترس به بالای سرم نگاه کردم کسی نبود ولی اضطرابم لحظه به لحظه داشت زیاد می شد.دستم داشت می لرزید نون و پنیر را گذاشتم تو یخچال و قیدش را زدم چپیدم تو اتاقم و در را بستم.در لحظات ترس و بی تابی همیشه سازم را برمی دارم، همین کار را کردم ولی اتاق پر از چشم شده بود ، و از سازم کاری بر نمی آمد.شروع کردم بلند بلند آوازی را خوندم.نشد .به ذهنم فشار آوردم یادم اومد که باید بسم الله بگویم گفتم اما نشد.به خودم گفتم خودتو کنترل کن این ها فقط ساخته ی ذهن خودت است ،اما اشباح تمام خانه را تسخیر کرده بودند.داشتم با خودم حرف می زدم .تمام چراغ ها روشن مانده بود و من جرئت بیرون رفتن از اتاقم را نداشتم.ساعت دو و نیم نیمه شب را نشان می داد نمیشد به کسی زنگ بزنم.گفتم برم روی صفحه ی ایمیلم شاید کسی بیدار باشه باهاش چت کنم اما چنان سرمایی تمام وجودم را گرفته بود که انگشتانم یخ کرده بود.تمام لوازم اتاق تق تق می کرد.واقعاْ داشتم می مردم.بخاری برقی را روشن کردم و رفتم زیر پتو همینطور زل زده بودم که خوابم برده بود.توی خواب بیابانی را دیدم که یک گروه جن به دنبال من هستند و من دارم فرار می کنم.دویدم داخل خانه ای و در را بستم اما آن ها رسیدند و چنان به در می کوبیدند که در از جا داشت در میومد بیدار شدم تمام بدنم خیس عرق بود دیدم واقعاْ دارند به در می زنند.نمی دونم چرا سکته نکردم،گوش کردم دیدم دست بردار نیست،هوا کمی روشن بود موبایلم زنگ خورد دوستم گفت چرا در را باز نمی کنی ؟مگر قرار نبود بریم بهشت زهرا.پاشدم در را باز کردم او ماتش برد ،چی شده ؟ چرا رنگت پریده؟داستان را گفتم.گفت خدا یک جو عقل به تو بده و یک کامیون دلار هم به من،بابا جان می خواهی خودکشی کنی چرا خودتو زجر کش می کنی ،سیانوری، مرگ موشی....لباس پوشیدم و رفتیم بهشت زهرا.تو راه بهش گفتم راست گفتند قبل از داشتن و یا دانستن هر چیزی ،خدا جنبه اش را بدهد.من که جنبه ندارم  چرا.....گفت خوشم میاد همه چی رو هم می دونی.شدی واعظ غیر متعظ . 

 

پ.ن۱= راستی این کتاب ،خیلی تحقیقی و خوب است .بی جنبه بودن من به نویسنده ی بیچاره ربطی نداره 

 

پ.ن۲= می گویند بعضی ها ،بعضی مواد مصرف می کنند تا توهم بزنند ،پیشنهاد می کنم ازین کتابا بخونند که وقتی روز شد و توهم تموم شد ،حداقل معلوماتشون بالا بره 

 

بعد نوشت: هیچوقت لطیفه یادم نمی مونه ولی این دوتا را دوستم تو راه بهشت زهرا گفتم: 

۱- آقاهه از آموزش رانندگی برگشت ،دوستش گفت چطور بود؟گفت خوب بود و فضا خیلی معنوی شده بود.گفت چطور؟گفت هر وقت می پیچیدم مربی ام می گفت: 

 یا ابوالفضل  

۲-یک مردی داشت با اشتها کباب می خورد،مردی که از پشت شیشه به تماشای او مشغول بود ، به شیشه زد و گفت پیازم بخور/والا این که جوک نیست گریه داره

 

نظرات 25 + ارسال نظر
علی جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:56

سلام خوب هستی مطالبت را خوندم جالب بود میخوام باهات دوس بشم

سلام خوبی؟ شما الان هم با من دوست هستید.دوستان دنیای مجازی.بی دردسر و عالی

نرجس جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:10 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام .
ببخشید حالا عکس العمل صحیح ما در مورد این پست چی میتونه باشه ویس عزیزم ؟!
ترس ؟
خنده ؟
گریه ؟
هیچکدام ؟

سلام. هیچکدوم.فقط خوندن

ستوده جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:27 http://saba055.blogsky.com/

سلام ویس عزیز.خوبی عزیزم .
نترس جن ها باهات کاری ندارن من خونه پدرم یکی هست فقط پول هامون را میبره ولی کاری بهمون نداره ما هم از ترس اینکه کیفمون را خالی نکنه همه جا کیفمون رو دوشمون هست البته وقتی میریم خونه بابام .
تازه من که این چیزها را برای بچه ها میگم اصلا خواب نمیبینم حتی یک بار هم جن خونه پدریم را ندیدم .
آخه میگن جن ها سراغ ادم هایی میرن که اراده ای ضعیف دارن وزود خودشون را میبازن به خدا راست میگم نترسی هان اونها میدونن من اراده ام قویه حتی یک بار هم به من یا به کیفم نزدیک نشدن .
جالبه از همه خواهران وبرادرانم وحتی مادرم کلی پول ولوازم دیگه برده ولی از من نه
آقا من خودم جن گیرم

واقعاْ جدی می گی؟در کتاب گفته شده بود که احتمال اینکه ایشان موجوداتی فضایی بودند هست.در کتاب ارابه ی خدایان از فون دنیکن هم اشاره شده است.والان که روز روشنه و من از اون فکرا اومدم بیرون ،فکر می کنم که ایشان همون آدم فضایی ها بودند.

آفتاب جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:31 http://aftab54.blogfa.com/


.
.
.
.

.
.
.
.


سلام ویس نازنین من .. چشممان به جمال مطلبتون روشن شد عزیزم !!
آیکون های بالایی روداری ؟اولی به خاطر مطلبت بود .. دومی به خاطر پانویس دومت و سومی به خاطر بعد نوشت !

خواهشا دیگه از این جور مطالب نخون که من یکی می ترسم اونوقت بیام وبت ...دل و جرئتی داریا !!

واویلا!

بعد نوشت من : ضمن تشکر از ویس نازنین به خاطر لطف ایشون در وبلاگ پرنیان به اینجانب .

سلام. الان که شنبه است ،خوشحالم که این کتاب را خوندم.واقعاْیک کتاب تحقیقی است.و در این کتاب خیلی علمی این مورد را بررسی کرده است.حالا من بی جنبه بازی در آوردم بماند.

تشکر نداره عزیزم خیلی با سلیقه بود ممنون

دانیـالــ شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 http://www.danyal.ir

من ندارم جز تو آرام بهار
سوز و سرما چیده ای جانم چرا ؟!

سرکار ویس ، شما با این شدت عقل و فهم اگر جوگیر شوید
وای به حال من و امثال من میشه !!!

بابا جان،مگر من سوپرمنم؟حالا که نشستم و روز روشنه کلی به ریش خودم می خندم ولی باور کن داشتم قبض روح می شدم.

آذرخش شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
حال و احوال؟
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
الان دیگه جن ها رفتن؟خداروشکر. بچه های خوبی هستن. همه جا میشه پیداشون کرد. آدمها اینقدر بد شدن که باید رفت سراغ جن ها
یه کتاب هم صادق هدایت داره به اسم "نیرنگستان" اونم جالبه
خیالت راحت اونها جن نبودن. جن چشمش دنبال نون و پنیر نیست. تا چلو کباب کوبیده گذاشته. اونم با پیاز گنده و نوشابه. برای رومانتیک شدن هم آهنگ عباس قادری
راستی هوای فک و فامیل و نوه رو اینجوری دارن؟؟نباید بهم رای میدادی؟!؟!؟
روزهای خوب و خوش داشته باشی و خوش بگذره

دیدی نوه ی گلم!مادر بزرگت داشت از دست می رفت.

مادر جون قبل ازینکه تو به دنیا بیایی ما خواندیم هر چه هدایت نوشته بود و یا در باره اش نوشته بودند

اما رای! راستش آفتاب عزیزم ،ابتکاری عمل کرده بود خوب شما پروفسور جان در اختراعات و ابتکارات رای آوردید.در ضمن شما گفتید که اهل شعر نیستید و عباس قادریگوش می کنید.ولی من کلاْبه شما رای می دم.

قندک شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 http://ghandakmirza.blogfa.com

سلام علیکم. بنده خودم یکم جن هستم .چون گاهی بعض دوستان بهم میگن ت... جن! مواظب باشین شاید دفعه بعد اگر کسی در زد اون کس من نباشم.تا شما باشید دیگه از این جور چیزها نخوانید. آن هم در اوقاتی که تنها هستید. بخصوص شبهای جمعه که همشون مرخصی میگیرند میان زمین و جایی ندارند و از خدا خواسته منتظرند یکی صداشون کنه تا گله ای بریزند تو خونه اش! باور کنین. حالا خوبه خیلی کاری باهاتون نداشته اندوگرنه معلوم نبود صبح جمعه چه حال و روزی می داشتید. یا مکن با فیلبانان دوستی. یا بنا کن خانه ای در شان فیل.

واقعاْ،مخصوصاْ به شما پیشنهاد می کنم این کتاب را بخونید.تا کلی نظرتون عوض بشه راجع به این طایفه.

کاش یکی از هکر هاشون با من دوست می شد یک چند میلیاردی برام می آورد

قندک شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 http://ghandakmirza.blogfa.com

همیشه مادر بزرگم می گفت هیچ وقت شبها آب جوش توی چاه و یا ظرفشویی نریزید یااگر می ریزید قبلا بسم الله بگویید.اینها اگر بسوزند دور ازجون پدرتونو می سوزونن.ما هم همیشه اینو آویزه گوشمون کردیم بدون اینکه حتی گوشمون سوراخ باشه.شما که دیگه راحت تر می تونین.موفق باشین

واقعاْ این حرفارو قبول داری؟

من دوست دارم آویزه ی گوشم یک گوشواره ی زمرد باشه

پرنیان شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:47



بمیرم الهی ...
این کارا چیه با خودت می کنی ؟
ولی راستش رو بخوای من آرزومه یه روز یکی از اون خوبهاشون رو ببینم . والبته خدا هم جنبه اش رو بهم بده ها !
دوست دارم با یکی از مهربونهاشون دوست بشم

عزیز دلم چرا تو بمیری ،جن ها بمیرند

فکر کن غول چراغ جادو با آدم دوست شه .به به من که هی می گم بیا من و پرنیان را ببر اینور دنیا اونور دنیا وای چه عالی میشه

خوب با من دوست باش یادته اسمم ....مهربون بود حالا بشه جن مهربون .نبینم باهاشون دوست بشی ها ،پس غیرت من چی میشه

قندک یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 http://ghandakmirza.blogfa.com

پیاز؟ اشتهارا زیاد می کند. خب راست گفته بنده خدا

مخصوصاْ اگر مثل فردین با مشت نصف بشه

نازنین یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 14:35

ویس عزیز گاهی واقعا بعد از خواندن یک فیلم یا یک کتاب ترسناک انگار همه چیز دست به دست هم می ده که آدم بترسد. ولی بازم دست این اجنه درد نکند که باعث شدند چشم ما به نوشته های شما روشن بشه.
خلاصه عزیزم اگه دیر بنویسی جنا رو می فرستیم سراغت ما خودمون یه پا جنیم.

هی وای من این کارو نکنی ها چشم زود تر میام نازنینم

آفتاب یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:08 http://aftab54.blogfa.com/

2 تا از مطالبم نبودی !جات خالیه تو وبم .زودتر بیا

ببخشید.خواهر دوستم در کانادا بر اثر بیماری فوت کرد و این هفته مراسم دفن و ختم بود الان از ختم اومدم.حتماْ میام می خونم چون پست های شما پر از مطلب است ومن یاد می گیرم.آفتاب تابان و مهربان من

[ بدون نام ] یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 16:36

سلام
کوچیک که بودم داستان هایی ازشون شنیدم و راستش بگی نگی ترسیدم...
یه کم که بزرگ تر شدم فهمیدم که در واقع کارکردشون برای این بوده که مامان ها برای اینکه بچه ها زود بخوابن و از جاشون تکون نخورن براشون ازین داستان ها تعریف می کردن
یه کم که بزرگتر شدم دیدم توی قرآن هم اسم شون اومده... گفتم که عجب... پس الکی نبوده این حرف ها....
یه کم که بزرگتر شدم گفتم که خدا هم برای اینکه آدم بزرگ ها رو بترسونه این ها رو گفته که ماها شیطونی نکنیم...
یه کم که بزرگتر شدم فهمیدم اینا نیومدن که ما بترسیم... وقتی ما می ترسیم اینا میان...
یه کم که بزرگتر شدم فهمیدم ترسیدن که سهله... وقتی توی ذهنم فکر نادرستی هم شکل بگیره اینا میان و اذیتم می کنن...
یه کم که بزرگتر شدم فهمیدم اینا نه تنها می تونن بیان توی خونه و در کنار من زندگی کنن یا حتا در کارهام دخالت کنن می تونن بیان داخل بدنم و بهم آسیب هم برسونن...
فهمیدم که خیلی ها ازشون استفاده می کنن تا کارهاشون راه بیفته...
فهمیدم خیلی ها باهاشون در کار مردم دخالت می کنن... باهاشون سحر و جادو می کنن...
یه کم که بزرگتر شدم فهمیدم اینا هستن چون من هستم... خدا اونا رو آفرید تا حرکت من معنی دار بشه...
فهمیدم اونا مامورهایی از خدا در فرکانس متفاوتی از فرکانس قابل درک انسان هستن که البته می تونن خودشون رو به فرکانس انسان نزدیک کنن...
فهمیدم بعضی هاشون مامور آزمایشن... بعضی هاشون مامور تنبیهن.... بعضی هاشون پاسدار هستی هستن...
بزرگتر که شدم فهمیدم اگه من انسان واقعی باشم باهاشون کاری ندارم و اونا هم با من کاری ندارن...
فهمیدم ازشون نباید ترسید چون دلیلی نداره که بترسم ازشون...
فهمیدم اونا هم مثل درخت، جنگل، روح، پشه و هر جزء دیگه ای از هستی هستن و اگه من جای خودم باشم اونا هم جای خودشون هستم....
درود بر شما...
برای کامل شدن تحقیق تون البته اگه جراتش رو دارید(که پیشنهاد می کنم داشته باشید!؟) یه سری به لینک زیر بزنید:

http://www.4shared.com/document/kgqxtm_7/___online.html

بدرود

سلام .خیلی خوب نوشتی و پر محتوا

حتماْ میام می خونم.ولی من هم باور های شما را داشتم ولی همین کتاب حرف های جالبی دارد اگر دوست داشتی بخون، اونموقع باید به ؛وقتی بزرگتر شدم ؛ هایت اضافه کنی

نام کتاب ؛ جامعه شناسی دینی ،ترجمه شده ی کتای :الاصنام ابن کلبی ترجمه ی دکتر یوسف فضایی

مریم یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:23 http://www.2377.blogfa.com


بامزه بود ! دیگه از این کتابها نخون خب !
بچه ها هم خوبن راستی ! این پست آخرم در مورد اوناست !

بابا به خدا کتاب خوبیه .من بی جنبه بازی در آوردم.

میام پستت را می خونم

خوشحالم که حال بچه ها خوبه

داداش محمد یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:27 http://www.sayehsarezendedi.blogfa.com

سلام داداش
من برادر نرگس بانو هستم
اومدم یک خبر خوش بهتون بدهم.
20 دی روز تولدت بهترین فرزند دنیا است
تولد ابجی نرگس،من اومدم بگم که پیشاپیش برای تبریک تولدشون اومدم،منتظر حضور قدم های گرمتون هستم.فقط راستی یک چیزی،به خود ابجی نگید چون این یک سوپرایز هستش.ممنون یادتون نشه.[قلب][قلب]

فرخ سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 http://chakhan-2.blogsky.com

سلام خیلی شانس آوردی دوست عزیز
توی جبهه که بودیم ، یکی از بچه ها رو جن میزنه و روانی میشه .
همیشه میرفت جلوی خط مقدم ، نزدیک عراقیها ساعتها مینشست و کم کم موهاش ریخت و شبیه اموات شد .
این ماجرا با در آغوش گرفتن یه جن شروع شد و آخرش هم رفیق ما برای همیشه ناپدید شد ... یحتمل به هیبت جن درآمد .
جنها معمولا از پشت ممکنه آدمو بغل کنند ... مواظب باش ویس عزیز ... با این همه بنده با اجنه مشکلی ندارم ... یکی شون اومد منو بزنه .... جا خالی دادم و به پشتش یه سنجاق قفلی فرو کردم و از همون موقع طایفه ی اجنه ازم حساب می برند .

از خاطره ی جبهه شما یاد کتاب ؛ جای خالی سلوچ ؛محمود دولت آبادی افتادم.

واقعاْراست می گی؟ یا فیلمش را دیدی؟

سلام از قلم افتاد .حال شما خوبه؟

نازنین سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:30

باز که نیستی.نظرات رو چرا تایید نمی کنی؟
ویس عزیز اگه زودی نیای جنا رو دوباره می فرستم سراغت.

ای وای باشه باشه اینکارو نکنی ها

قندک سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 http://ghandakmirza.blogfa.com

با سلام و درود فراوان. ای بابا؟ پس کامنت قندک فلک زده کوو؟

در خدمتیم تمام قد

فرید چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:46

درود
اومدم بگم من هم سر زده ام ها... فقط یه چیزی یادم رفت اونموقع!
بدرود

سلام

دانستم که بود آن وقت...که جز او نمی توانست همه چیز را یک جا بگوید.

ممنون از حضور شما

مستی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 14:40 http://mooshekoor.blogfa.com

سلام و درود بر ویس عزیز
خب دوست من این جور کتابها رو باید وقتی بخونی که تنها نباشی!
در ضمن نام نویسنده و انتشاراتش رو هم بنویس که تهیه ی آن برامون سخت نباشه!
شاد زی

سلام دوست من.چشم درست می گی .


نام کتاب : جامعه شناسی دینی، جاهلیت قبل از اسلام

ترجمه و تحلیلی از کتاب : الاصنام ، ابن کلبی

مترجم : دکتر یوسف فضایی

شرکت نشر کتب علمی و اجتماعی و دینی ، به همکاری انتشارات شقایق تهران

کرانه چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:09 http://www.bikaraanemehr.blogsky.com

آخه دختر مگه عقل از سرت پریده تنهایی این کتابا رو می خونی
خب آدم می ترسه دیگه
نکن با خودت

بدو بیا بهم سر بزن بدو بدو

به به ستاره ی سهیل.تا کرانه های دور می ری و بر می گردی.کجایی بابا جان.الان میام.

مریم پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 13:50 http://www.2377.blogfa.com

این طورها هم که فکر می کنی نیست عزیزم .
این طورها هم که فکر می کنی خوب نیستم . خودم بهتر می دونم!

تو خوبی ؟

ببین شکسته نفسی نکن.اون همه بچه وقتی اینقدر دوستت دارند و تو دوستشون دلری ،یعنی خوب بودن.همیشه مهربون و موفق باشی.

منم خوبم ممنون.ولی از تعطیلی آخر هفته بیزارم.

سارا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 14:57

من هم یکی دو بار این شکلی شدم!!! ;) :-p

جن زده؟ لابد کلی ترسیدی

سارا دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:05

:))))))))))
نه! جن زده نه!
ولی یه چیزی تو همین مایه هایی گه واسه تو اتفاق افتاده! ;)

یه کتاب دیگه در این مورد داشتم ، البته قابل مقایسه نبود.چون این کتاب بی خودی بود .بعد از اون شب این کتاب اذیتم می کرد ،پاره اش کردم و ریختم دور.

خیلی ترسیدی؟ مواظب خودت باش.

ثریا دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 http://serina.blogsky.com

سلام عزیزم..
یه پست جدید گذاشتم خوشحال میشم نظرتو بدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد