کوچه باغ پر از سکوت بود.سایه ی ترنمی دور در اوهام ذهنم جاری شد.این آواز شاید در خودم جاری بود.هر چه بود مرا برد،سرش را که بلند کرده بود،تسخیر شده بودم.هبوط او در من.چیزی ریخت،دلم بود شاید.هیچگاه نتوانستم برش دارم،دلم را می گویم.مات در خودم نگریستم.با خودم گفتم:این کیست این ،این کیست این، این یوسف ثانی ست،این /ولی زنان مصر با دیدن زیبایی ی او فقط دستشان را بریدند،ومن از هرچه جزاو بو د ،حتی از خودم بریدم.وخواندم /من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟و حالم خراب شد.صلاح کار کجاو من خراب کجا؟
نخست دیرزمانی در او نگریستم ،چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامون من همه چیز به هیئت او درامده بود . آنگاه دانستم که مرا دیگر گریزی از او نیست ...
یه چیزی رو یادت نرفت ویس؟
ادرست رو نذاشتی :))
خوب شد من اومده بودم وبلاگت ها
لینکت میکنم
مرسی.
خواهش میکنم
پر معنا مثل همیشه
زیبا بود
اینجا هم به یادت هستم عزیزم .
اگر چه گرمای سوزان بیرون و سرمای داخل دائما با هم و با من در تضاد هستند ولی ... جای تو خالیست .
پارادکس همیشه هم بد نیست.مهربونم جای تو هم خالیست.