لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

اما ای عزیز

کوچه باغ پر از سکوت بود.سایه ی ترنمی دور در اوهام ذهنم جاری شد.این آواز شاید در خودم جاری بود.هر چه بود مرا برد،سرش را که بلند کرده بود،تسخیر شده بودم.هبوط او در من.چیزی ریخت،دلم بود شاید.هیچگاه نتوانستم برش دارم،دلم را می گویم.مات در خودم نگریستم.با خودم گفتم:این کیست این ،این کیست این، این یوسف ثانی ست،این  /ولی زنان مصر با دیدن زیبایی ی او فقط دستشان را بریدند،ومن از هرچه جزاو بو د ،حتی از خودم بریدم.وخواندم /من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟و حالم خراب شد.صلاح کار کجاو من خراب کجا؟

نظرات 6 + ارسال نظر
پرنیان شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 http://fathebagh.blogsky.com

نخست دیرزمانی در او نگریستم ،چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامون من همه چیز به هیئت او درامده بود . آنگاه دانستم که مرا دیگر گریزی از او نیست ...

موچه کوچولو شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:06

یه چیزی رو یادت نرفت ویس؟
ادرست رو نذاشتی :))
خوب شد من اومده بودم وبلاگت ها
لینکت میکنم

مرسی.

موچه کوچولو یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:38

خواهش میکنم

صوفیا یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:42

پر معنا مثل همیشه

صوفیا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:18

زیبا بود

پرنیان سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 http://fathebagh.blogsky.com

اینجا هم به یادت هستم عزیزم .
اگر چه گرمای سوزان بیرون و سرمای داخل دائما با هم و با من در تضاد هستند ولی ... جای تو خالیست .

پارادکس همیشه هم بد نیست.مهربونم جای تو هم خالیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد