معلقم،بین تمام چیزهایی که مرا احاطه کرده است.وقتی خودم را از بین تمام انبوه کتاب هایی که محاصره ام کرده اند ،بیرون می کشم،وقتی از جمع دوستانم ،که بسیار دوستشان دارم،خارج می شوم،انگار پایم از تمام جاذبه ها رها می شود.من در کجای زمین ایستاده ام،ثقل زمین کجاست؟ولی اعتراف می کنم که گاهی مثل سکر یک شراب،برایم بی همه چیز بودن خوشایند است.احساس بی وزنی و رهایی.دوستش دارم.سبک می شوم،از زمین جدا می شوم.به تماشای خودم می نشینم.اوف که برای یک لقمه زندگی چقدر زحمت می کشم.چقدر جواب باید پس بدهم.چقدر خرج کنم.چقدر دل به دست بیارم.واز همه بدتر چقدر نفس بکشم.
rahaiiii ra joooyayam
جستجوی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم؟...
و اما در جواب تو : دست کم و حداقل تا آخرین نفس من و خیلی بعد از اون باید نفس بکشی ! باید
مهربونم،با هم نفس می کشیم
تا این مطاع زندگی هست باید نفس کشید ...........
باید کتاب را بست،باید بلند شد،باید به ملتقای درخت و خدا رسید.باید،باید.
چقد
کوتاه سخن باید.....
چقدر غمگینی دختر
قفل ها زیادند ولی او گره گشاست
تا شقایق هست زندکی باید کرد