لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

دلمشغولی

درسته که حفظ الصحه یک سفارش الهی است ولی تحمل این همه درد ورنج برای یک لقمه زندگی ارزش داره؟کاش آدم در جا بمیره.دیگه رنج نکشه.هر وقت لازمه فوری بره.معمولا حسرت چیزی را نمی خورم الا کسانی که یه دفه می میرند.تو مطب نشستم تمام اتاق پر از مریضه.اکثرا سن بالا بغیر از چند تا.حس ماندنه،حس دوست داشتن زندگیه،میل به سلامتیه،راستی چیه؟من چرا اینجا هستم؟قلبم درد می کنه ویا...یه جا خوندم درد نعمت الهی است!!!!چرا؟فکر کنم چون مارا به چاره جویی و مداوا دعوت می کنه .فکر کن درد نبود.همه ی بدنت را عفونت می گرفت و تو نمی فهمیدی.دیدم خیلی باید بشینم چون هنوز دکتر نیامده بود که اتاق پر شده بود.شروع کردم به تماشای مردم .عاشق این کار هستم.یه خانمی جلوم نشسته ،تسبیح می اندازه و ذکر می گه.لب خونی کردم داشت صلوات می فرستاد.تا ۵ساعت بعد هم ادامه داد.چرا تو دلش نمی گه لجم در میاد.چرا بدون تکان دادن لبش ذکر نمی گه.می گن افکار انسان مثل عطر تو فضا پخش می شه.چون انگار افکار زشت مرا دریافت کرد وچپ چپ منو نگاه کرد.تو دلم ازش حلالی خواستم.نمی دونم چرا امروز با همه چی لجم.ویا بهتر بگم حتی نفس کشیدن خودم ،عصبانیم می کنه.بغلیش یه پیرمرد آرومی داشت چرت می زد کنار خودم مرد قشنگی نشسته بود با صورتی متورم.آب نبات تعارف می کرد ومن که داشتم از گرسنگی می مردم دعا کردم به منم بده که تعارف کرد  برداشتم مثل اینکه به هر کسی تعارف کرده بود کسی بر نداشته بود و خیلی خوشش اومد که من برداشتم.گفت آدم رد احسان نباید بکنه از حرف زدنش فیلم های فردین یادم اومد.سر صحبت را با من باز کرد بچه ی مولوی بود وکاسب.سه تا از رگ های قلبش گرفته بود و الا ن بهتر بود .گفت شعر می گم هر چی به ذهنم می رسه می گم بعد با خط خودش تو دفترم شعر نوشت وگفت نمی دونم خودم گفتم یا توذهنم است:شعرش:زندگی بافتن یک قالیست/نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی/نقشه را اوست که تعیین کرده/تو در این بین فقط می بافی/نقشه را خوب ببین/نکند آخر کار/قالی ی زندگیت را نخرند/دلم می خواست با خط خودش می گذاشتم.وقتی منشی صداش کرد بلند شد و گفت یا مولا  تمام رگ های وجودم از صدای بمش لرزید.بعدش بیمار دیگری بود ونشست تا ۱۱ شب اونجا بودم تمام یادداشت هارو همونجا نوشتم خیلی زیاده دیگه حوصله نیست.شاید وقتی دیگر.

نظرات 5 + ارسال نظر
فتح باغ پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:21

کسی بود که یک تومور 15 سال در سرش در حال بزرگ شدن بود بدون اینکه کوچکترین علامتی از خود به جا بگذاره و بعد از 15 سال ناگهان از پا درش آورد .... ارزش دردهای جسمانی اینجا معلوم میشه ! شاید خیلی خوشبخت بود ...
...

پیمانه پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:21 http://peymanehjamshidi.blogfa.com

سلام دوست خوب.
من هم تو را خواندم.
گاهی روزهایی که به نظر بی اهمیت و بی اتفاق می آیند... روزهای بزرگی میشوند در زندگی ما . شاید فقط با یک جمله!

آفتاب پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:42 http://aftab54.blogfa.com

سلام دوست گرامی
سپاس از حضور پر مهرتان
خوشحالم که با وب شما آشنا شدم .
دستنوشته هایتان را خواندم بسیار عالی بودو جالب
خیلی خوب همه رو تو ی مطب به تصویر قلم کشیده بودید

ممنون.بازم به من سربزن.

فرخ دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:05 http://chakhan.blogsky.com

خداوند عافیت بده ... حالا چطوری؟ بسیاری از ما موقعی که مغزمون درگیره مریض میشیم . مریضیهای بیخودی و مسخره .. و من به همین دلیل بهشون فکر نمیکنم تا خود بخود از بین برن!
یادمه یه بار حالم بد بود و رفتم توی یه جایی در کوهستان و میون علفهای خیس یک ساعت خوابیدم ... حالم خوب شد ..
به همین راحتی!!!

موافقم.کفش ها را کندم پاها در آب،من چه سبزم امروز وچه اندازه تنم هشیار است.

صوفیا جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:19

شکست هست اما رنجی در کار نیست جسم و روح خواهان چالش های جدیدند.

ممنون که سرزدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد