لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

بنایی

اتاقم روبروی زمینی است که در حال ساخته شدن وتبدیل به چند تا آپارتمان است.اول زمین نبود یه خونه ی شمالی بود با یک حیاط قشنگ پر از درخت و گل و دوتا درخت خرمالو.چند سال پیش پیرمردی بسیار شیک آن جا زندگی می کرد و خانمی که هراز چند گاهی می آمد و می رفت.هر وقت می دیدمش با اشتیاق بهش سلام می کردم وجوابی می شنیدم.بدون اغراق همیشه بوی ادکلن می داد.بعد، چند روز ،یعنی چند ماه نبود و کاشف به عمل آمد که از ایران رفته بود.خانه مدتی خالی ماند شاید دو سالی،یاس های امین الدوله روی دیوار نفس های آخر را می کشیدند.ولی همچنان خرمالوها بودند.غباری روی ساختمان را گرفته بود که خیلی غم انگیز بود.یک روز هم اتفاقی آن خانم را دیدم که دم در ایستاده بود .خوشحال شدم فکر کردم ،آمدند.فکر کردم چکار کنم آخر رومو زیاد کردم وجلو رفتم وپرسیدم که همسایه ی ما کجاست و کی بر می گردد؟با اندوهی مرا نگاه کرد وگفت ایشان وقتی فهمیدند که منزلشان را گرفتند،فوت شدند.والان آمدم که...دیگه اهمیتی نداشت که بعدش چه خواهند کرد.چند ماه بعد هم چند تا ماشین هی اومدند و رفتند وعملیات ساختمانی شروع شد.بعد از آن مرد ،قربانیان این ساخت وساز درختان حیاط بودند وسر در گمی کلاغانی که رویشان لانه ساخته بودند.هرشب تریلی های بزرگ می آیند و می روند وبه زودی آدم هایی که غریبه اند می آیند بدون آنکه بدانند در این خانه ،یه روزایی ،چه خبر ها که نبوده.زندگی این روزا توی مکعب هایی به شکل گور است.مکعب های سیمانی،من از سطح سیمانی ی قرن می ترسم.این مکعب ها که پراست از مبل و چوب ،گاهی ،حتی بالکن ندارد.یعنی آسمان نداری که بری نفس بکشی.پرواز پرنده هارا ببینی.هر چه نگاه می کنی دیوار است.یاد شعر ارغوان ابتهاج افتادم.نهاد من با خاک و آب وسبزه پیوند خورده است،نه با آسفالت.

نظرات 5 + ارسال نظر
برزین جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:29 http://naiestan.blogsky.com

سلام
قصه تلخ روزگار است ، آن زندگی آرام ، درختان خرمالو و آواز کلاغها و آن سکوت دوست داشتنی باید در سینه تاریخ دفن شود . نمادهای مدرنیسم بر ما چیره می شوند اما این سئوال همیشه در ذهنم مانده است که چرا ما از نمادهای مدرنیسم فقط ظواهر ان را گرفته ایم ؟ چرا فکر ما و بینش ما مدرن نمی شود ؟

این گذر نوعی جبر تاریخی است.همان گذری که سامورایی ها را به امروز ژاپن تبدیل کرد.ولی من فکر می کنم که در وجود ما هنوز بارکدهای فرهنگی ،از نوع گرایش به پیچ امین الدوله وجود دارد.من واقعا نمی دانم که باید یا نباید ها کجای کار است. فقط می دانم حیاطی که کلاغ دارد و درخت دارد وحوض دارد و...دوست دارم.روشنفکران مدرن به من می گویند شما نوستالژ هستید .اشتباه می کنند من افراطی ندارم .ماشین را هم دوست دارم .ولی غم انگیز تر از همه چیز برایم آنست که مسافرت بروم وخبر دار شوم خانه ام را کسانی به تاراج بردند.

فتح باغ جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:25 http://fathebagh.blogsky.com

یه باغ خرمالو من روبروی پنجره ی اطاق خوابم دارم که هر روز صبح با صدای پرنده های مختلف روزم رو آغاز می کنم هر بار دعا میکنم کسی به فکر تخریب این باغ نیوفتد و دائما برای طول عمر زوج پیر مالک آن دعا می کنم ....
در زندگی شهر نشینی این یک نعمت است .
متاسفم برای مرگ تلخ مالک ساختمان روبروئی شما .

پاییز طلایی شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 http://paieze89.blogfa.com

...
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست...

ابتهاج را خیلی دوست د ارم .ممنون که به من سر زدی.

فرخ دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:00 http://chakhan.blogsky.com

سلام ... دلم گرفت !! من همیشه برای خانه هایی که پر از گل و گیاهند و بعد متروک میشوند دلم میسوزد ... چقدر تو شبیه منی!!
... اما جهان هم تاریخ مصرفی دارد .. مثل من و تو و مثل همان خانه و همان کلاغهای آواره ای که میگویند سیصد سال زندگی میکنند. چقدر خوب شد ُ ما را کلاغ نیافریدند ... و گرنه باید در طول سیصد سال از این صحنه های دلخراش میدیدیم

علی یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:35

باید عنوان این نوشته رو " خزان دنیا " یا " ویرانی " گذاشت .

وقتی نوشتی که از این مکعب ها که به شکل گور است میترسی ؛ اینکه آدم توی این خونه ها آسمان نداره که بره نفس بکشه ؛ ....
به این فکر میکردم که شاید همینه دلیل اینکه دیگه حافظ نداریم ؛ دیگه مولانا نداریم ؛ دیگه...
عوضش اتومبیل و تکنولوژی و... داریم

همه اینها یعنی ما تمدن خودمونو به قیمت از دست دادن دلهامون بدست آوردیم . به قیمت از دست دادن محیط زیستمون ، سوراخ شدن لایه ازن ، آب شدن کوههای یخی قطب ، مرگ نهنگها ، مرگ پرنده ها و ماهیها بخاطر نشت نفت و امثالهم بدست آوردیم .
نمیدونم . آیا ارزششو داشت ؟ من که همیشه میگم کاش پنجاه سال زودتر بدنیا میومدم.


دقیقا باهات موافقم.نه ارزشش را نداشت.وقتی درختی برای یک جعبه سیمانی بریده میشه،سرگردانی کلاغ ها اشک ادمو در میاره.دیگه آقا گرگه جلوی این انسان تخریبگر لنگ انداخته.تا حالا شده مدتی بایستی و گلدان گلی را که برای فروش گذاشتند نگاه کنی؟مثل برده قرون وسطی بر و بر تو چشمت نگاه می کنه و کمک می خواد.من حتی صداشو می شنوم.باور کن توهم نزدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد