لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

یک زن فرهیخته

پیچیدیم تو یکی از کوچه های خیابون سپه.کوچه ای تنگ با دیوارهای آجری بسیار کثیف وکهنه.وسط های کوچه ،جلوی  خانه ای بادر فلزی رنگ رفته ایستادیم.تو این کوچه محال بود دو نفر به راحتی از کنار هم رد بشوند.بن بست بود.وهیچکس نبود.قرار بود دوستم مقداری پول که از طرف نوه ی این خانوم از فرنگستان یا نمی دانم کدام خراب شده ای فرستاده شده بود به دست این زن برساند در آخرین لحظه از من هم خواست که با او باشم.در زدیم.زنگ در آویزان بود.هی در زدیم.زنی از پنجره ی خانه ی بغلی گفت که او کمی گوشش سنگین است.بلندتر ،با پولی ،کلیدی.اگر از ابتدا کمی توجه کرده بودیم آثار این در زدن ها را دیده بودیم.باکلید محکم در زدیم ودر باز شد.برای خودم تصویر سازی کرده بودم که زنی بسیار پیر در را باز می کند با چادری سفید و تسبیحی به دست وخانه ای که سرووضع کوچه اش این باشد معلوم است که داخل خانه چه خبر است.ودوستم قول داده بود که فورا پول را می دهیم ومیریم کافه نادری شاتو بریان می خوریم.در که باز شد انگار برق ضعیفی به من وصل شد.حالی شبیه به ضعف.پیرزنی با موهای مرتب شده ی سفید که پشت سرش بسته شده بود.بلوز دامنی در نهایت تمیزی وسادگی.عینکی مرتب وعصایی قهوه ای.من غرق در تماشا بودم که با تلنگری از دوستم،یادم آمد سلامی بکنم.با مهربانی به داخل دعوت شدیم.حیاط خیلی کوچکی بود که پر از شمعدانی بود.وتازه وسر حال.از حوض خبری نبود نمی دانم چرا اینقدر دنبال حوضم.اما به  درازای دیوار ،باغچه ی باریکی بود که شمعدانی کاشته شده بود.وارد راهرویی شدیم که با فرش پوشانده شده بود.کنار آن مبز کوچکی با دوتا صندلی لهستانی و عینکی که روی مبز بود وکتابی که از کاغذ مانده بین صفحاتش معلوم بود که در حال خوانده شدنه ومن که معتاد کتاب هستم خودم را کشتم ببینم چه کتابیست؟نشد.دست راست رفتیم توی یک اتاق در واقع دو تا اتاق که بینشان دری باز بود وبه هم وصل شده بودند.تمام دیوارها پوشیده شده در کتاب وقفسه.بهت زده شده بودم .یادم رفت مهمانم و باید بنشینم وناخودآگاه داشتم به کتاب ها نگاه می کردم:شرح مثنوی شریف/سر نی/از صبا تا نیما/شرح سودی/ادبیات معاصرو...کنار یکی از قفسه ها چند تاعکس فامیلی بود ولی یکی از عکس ها خیلی برایم آشنا بود چند دختر با انیفورم کنار هم.انگار مدرسه ای بود .آن زن با سینی ی چای وارد شد.ودید من هنوز ایستاده ام.پرسید به کتاب علاقه داری،معلوم است.گفتم بله.نشستم ولی حواسم به عکسه بود.یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای پرسیدم این عکس کجاست؟او می گفت و ما محو سخنانش شده بودیم .همکلاس فروغ فرخزاد بوده و با او دوستی ی پنهانی داشته مخصوصا در ماجرای عشقی ی فروغ با گلستان.دنیایی بود این زن.وحاضر نبود لحظه ای از خانه اش دور شود.فهمیدیم که اصلا ازدواج نکرده و دختری که برایش پول می فرستد جراح اطفال در هلند است وروزگارانی پیش شاگردش بوده.او با شاملو و اخوان دوست بوده و جالب ترین قسمت این شد که وقتی مارا مشتاق دید به اتاق خودش که بسیار دیدنی بود ودر سمت چپ همان راهرو بود برد و برایمان سه تار زد.بعد ساز را داد به من وگفت بزن. گفتم از کجا می دانستی؟گفت من به نقد جان خریده ام دختر جان این موی سپید را.اجازه گرفتم که به او سر بزنم.اومدیم بیرون مبهوت وگیج بودیم.خانه در نظرمان قصری شده بود و کوچه زیبا ترین کوچه .به رفیقم گفتم چرا به من نگفته بودی؟او هم اظهار بی اطلاعی کرد و گفت اولین بار است.همیشه مادرم این کار را می کرده است.چهار سال بعد از این دیدار منزل موعودم شده بود .در هفته با اجازه اش ،گاهی سه بار به او سر می زدم والبته بهتر است بگویم او به من سر می زدم وافکارم را ویراستاری می کرد.تمام کارهای بعد از رفتن را انجام داده بود وخاطراتی از فروغ که بسیار دوستش دارم به من گفت که با قولی که به او دادم باز گو نمی شود.روزی که او رفت.تکه ای از من را هم با خود برد .چقدر دوستش داشتم واو حتی مرگ را بزرگوارانه پذیرفت.ومن دیدم که او در آن اندام کوچک چقدر بزرگ بود.شش سال است که او رفته گاهی به آن کوچه سر می زنم و یاد گرفتم که جغرافیای هیچ جا بیان گر هیچ چیز نیست.وانگار در پارادکسی جاودان زندگی خواهیم کرد.زیر این آسمان چه انسان های بزرگی در گمنامی زندگی می کنند که ما نمی شناسیمشان.برای تمام درس هایی که به من داد ،ممنونم

نظرات 19 + ارسال نظر
آفتاب پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 http://aftab54.blogfa.com

سلام دوست عزیز و گرامی ...
داستان جالبی بود و سر گذشت اکثر کسانی که بی نام و نشان هستند .خدا کنه همه ما با نام نیک از این دنیا برویم .
کتاب لیلی نام تما م دختران است رو خوندم .
اتفاقا تمام این مطالبی رو که می گذارند تو اینترنت نشات گرفته از این کتاب است
ممنون از حضور پر مهرتون
در ضمن با افتخار لینک شدید

آذرخش پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
ممنون از اینکه به وبلاگم سر زدین و نظر دادین
وبلاگ زیبا و خوندنی دارید
خاطره ها و داستان ها و اشعار قشنگیه
موفق و شاد باشید

باعث خوشحالی ی من شد که آمدید.از تعریف هم ممنون.

برزین پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 http://naiestan.blogsky.com

یک قانون نانوشته ای هست که آدمها گمشده شان را می یابند . در هر فضای فکری که قرار بگیری ، اگر جویا باشی ، به انچه که می خواهی می رسی . هر چه متعالی تر باشی بزرگ ترش را پیدا می کنی . مثل مولانا که دیدن شمس آن رستاخیز فکری را در او ایجاد کرد .

سلام.چند بار به شما سر زدم پست جدید نگذاشته بودید.ممنون که به من سرزدید.

بی یار پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:37 http://www.talkhkade.blogfa.com/

سلام دوست
ممنون که سر زدی.
چند تا از پست ها رو خوندم و لذت بردم.
باید بیشتر بخونمت که حتما می خونمت.

پیروز باشی

هر انسانی دریچه ای به سوی یک جهان نو است.ومن به تعداد دوستانم دریچه هایی برای تماشا دارم.که برایم بسیار لذت بخش است.از این که به من سر زدی ممنون.دریچه ام باش اگر دوست داری.

فتح باغ پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:35 http://fathebagh.blogsky.com

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز!
...
ندیده چقدر دوستش داشتم این خانم نازنین را ...

فرخ جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:11 http://chakhan.blogsky.com

کاش مرا هم یک بار به آن خانه می بردی! دلم تنگ است برای چنان مکانهایی که پر از خاطره و رویا و زیبایی ست.
خوش به حالت.

کاش.اما اگر یه روز بیکار شدی دوری تو کوچه پس کوچه های نادری،فردوسی،سپه وچند جای دیگه بزن.بگذار که احساس هوایی بخورد.

ایلیا شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:13 http://no1but1.blogfa.com

سلام.
مطلب فوق العاده ای بود.از آن دست مطالبی که عینش را در داستان های هدایت با اتفاقات محیرالعقولش می خوانی.
ممنون از نظر و البته ابراز همدردی گرانقدرتان.البته جسارتا باید بگویم که من از نسل های بعد از اتمام جنگم و چیزی از جنگ ندیدم.
در هر حال ممنون از حضور با محبتتون

سلام ممنون که سر زدید.یک سوال:مگر جنگ مربوط به نسل خاصی است.

فرید یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:33 http://fsemsarha.blogfa.com

آدم ها در قلب لحظات کند و گذرا، به دنبال ردپای خودشان هستند...
خود گمشده ای که با دیدن بزرگان، خاطره ای نیامده را از سر می گذراند... گاه و بی گاه... .وقت و بی وقت....

یا حق

یک کاروان ماند بشر،پویان قفای یکدگر/گیتی رباطی بادو در،یک در عدم ،یک در فنا--واقعا درست گفتی انگار جلوی صفی ها و ما در هم تکرار می شویم.دوست خوب،ممنون که به من سر زدی

آفتاب دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 http://aftab54.blogfa.com

سلام عزیز
ممنون از حضورگرم و پرمهرت ...گل ندات قسمت نظرات براتون بزارم
من از محبت و لطف شما دوستان گل انرژی می گیرم
وخدارو شکر می کنم که تو این دنیای مجازی چنین دوستان فهیم و با ارزشی دارم
آرزوی بهترین ها برای شما دوست عزیز

خواهش می کنم.منم خوشحالم که دوست خوبی مثل شما دارم.

asal دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:09 http://delhaye2tanha.blogsky.com

سلام دوست من فکر کنم وصلی الان واسم کامنت گذاشتی عسل هستم وبلاگ جالبی داری

ممنون که سر زدی.بازم بیا همسایه

پاییز طلایی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:45

دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی
من تو رو نگاه کنم تو هم منو صدا کنی
قربون چشات برم از راه دوری اومدم
جای دوری نمی ره اگه به من نگاه کنی
دل من زندونیه تویی که تنها می تونی
قفس وا کنی و پرنده رو رها کنی
می شه کنج حرمت گوشه قلب من باشه
می شه قلب منو مثل گنبدت طلا کنی
تو سرت شلوغه زیره دستیات فراوونند
از خدا می خوام کمی نگاه به زیر پات کنی
تو غریبی و منم غریبم اما چی میشه
دل این غریبه رو با خودت آشنا کنی
دوست دارم تو ایوون آینت از صبح تا غروب
من با تو صفا کنم تو هم منو دعا کنی
به وفای کفترای حرمت منم می خوام
کفتری باشم که تنها تو منو هوا کنی
دلمو گره زدم به پنجرت دارم می رم
دوست دارم تا من میام زود گره ها رو وا کنی
صد هزار دفعم شده پای ضریح زار می زنم
تا دلت یکبار بسوزه دردامو دوا کنی
دوست دارم که از حالا تا صبح محشر همه شب
من رضا رضا کنم تو هم منو رضا کنی...
.
...میلاد پر برکت امام رضا (ع) بر شما مبارک
[گل]

همینکه صفحه باز شد ،با خوندن این شعر تمام تنم تکون خورد.ممنون که این شعر زیبا را برام نوشتی.همسایه

آنیما سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:31 http://silent-shout.blogsky.com

راستش چند وقتی که به وبلاگ خونی رو آوردم و همون آدمایی رو که تو در زیر آسمون از پیدا کردنشون متعجبی من در دنیای مجازی از بودنشون متعجبم. آدم هایی که همه وجودشون احساسه و وقتی آدم نوشته هاشون رو می خونه تک تک سلول هاش به وجد میاد آدم هایی از جنش تو یا فرخ عزیز خدا دوستان خوبی مثل شما ها رو از من نگیره

سلام.منم از مرداد به وبلاگ خونی روی آوردم.چندروز پیش وب های به روز شده را می خوندم.ابتدا اسم شما برام جالب شد.بعد که اومدم.خیلی از نوشته های شما خوشم اومد منم دعا می کنم حداقل دوستان مجازیم را خدا ازم نگیره.ممنون که سرزدی.

پاییز طلایی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 17:44 http://paieze89.blogfa.com

سلام همسایه!
ما راضی نبودیم شما زلزله بشین!

نفهمیدم یعنی چی؟

پاییز طلایی چهارشنبه 28 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:36 http://paieze89.blogfa.com

سلام...منظورم پاسخ شما به کامنت قبلیم بود!شوخی بود...ببخشین!
و ممنونم بابت لینک...باعث افتخار من شد!
و مزید امتنان خواهد بود اگر اجازه بفرمایید مقابله به مثل شود!

خواهش می کنم.لطف می کنید.راستی می دونید هروقت کسی با تعارف زیاد حرف بزنه دست و پام را گم می کنم.البته مثل این که این بار خودم شروع کردم.مرسی همسایه

پاییز طلایی پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:17

دزیره پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:58

اری دیریست گستره دید و قضاوت ادمی به هم گره خورده .ای کاش کمی بیاندیشیم و بعد قضاوت کنیم برای من که درس عبرت شد.

واقعا درست گفتی.مرسی که سر زدی،عزیزم

صوفیا جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:12

جالب و اموزنده بود.

جیران دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:22 http://lahzehayenab.blogsky.com

فقط میتونم بگم حسرت دیدار از نوع رو دارم همین!!!!!سعادتیست

واقعاا.یادش گرامی باد

سارا یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:44

خیـــــــــــلی جالب بود...
روحشون شاد... یادشون گرامی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد