لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

باران

گوش می دادم وانگار هر قطره اش شرابی سکر آور شده بود که به جانم می ریخت.آدما با آب و صدایش پیوندی اساطیری دارند.هنوز در روستاهای دور افتاده ی کردستان بالای سر کسی که در حال احتضار است ،کاسه ای آب و چند سکه می گذارند .دلیلش را بسیاریشان نمی دانند.در نوشته های مهرداد بهار آمده که:اعتقاد بر این بوده که روح توسط فایقرانی به این طرف آب آورده می شود و هنگام مرگ دوباره همان قایقران بر می گردد که او را ببرد.وآن سکه هم مزد آن قایقران است. چون زندگی رودخانه ای است ابتدایش حیات وانتهایش مرگ است.خوب در علم هم که در بدن ما آب است.در آیین بودایی هم که سیذارتا توسط قایقرانی به حقیقت می رسد.از تمام این زیاده گویی ها منظورم عشق به باران است.در سرزمین من،ایران ،باران موهبت است.خلاصه تمام شب صدایش را می شنیدم،ودعا می کردم صبح باز هم ببارد.وبارید.تمام کارام را کردم ،رفت و آمد های کاری انجام شد وانگار با معشوقی قرار ملاقات دارم،لباس پوشیدم ،عصر شده بود ،زدم تو خیابون.هوا پر از آب بود وپودر آب می ریخت روی صورتم.وای که دیگه از این همه ماشین هم ناراحت نمی شدم.همه توی ترافیک گرفتار شده بودند.ولی من با خیال راحت تمام مسیری که باید می رفتم راپیاده طی کردم .تمام درختان خیابان خوشحال بودند.خیل عظیمی از مسافران منتظر تاکسی.راستی چرا همینکه باران می آید این قدر شلوغ می شود.انگار همه شوکه می شوند.تاکسی ها فقط دربست می روند.کرایه ها ناپدید می شوند.وخلاصه آشوبی می شود که مپرس.اما یاد شعر حمید مصدق در منظومه ی آبی،خاکستری،سیاه افتادم.چقدر این شاعر را دوست دارم.روانش شاد.واما شعر:وای،باران،باران  شیشه ی پنجره را باران شست.از دل من اما ،چه کسی نقش تو را خواهد شست؟آسمان سربی رنگ،من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ،می پرد مرغ نگاهم تا دور،وای باران،باران،پر مرغان نگاهم را شست.

نظرات 13 + ارسال نظر
بانو سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:35

بعد از خوندن بیشتر نوشته هاتون شادی عجیبی سرتاسر وجودم گرفت.چقدر باهاتون احساس نزدیکی کردم.من قلم بسیار زیبای شما را ندارم.از بی پروایی احساستون در بیان لذتها و غمهای زندگی چقدر لذت بردم.
پاینده باشید وشاد

وای ممنون.چقدر لطف بود در کلامتون،بانو

فتح باغ سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:07 http://fathebagh.blogsky.com

باران بهانه است آسمان در هوس بوسه زدن بر خاک است

همینطور است.عزیزم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:10

باران که می بارد تو می آیی
باران گل باران نیلوفر
باران مهر و ماه آئینه
باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی
از دشت شب تا باغ بیدار
از عطر عشق و آشتی لبریز
با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد غصه می سوزد
شب می گدازد سایه می میرد
تا عطر آهنگ تو می رقصد
تا شعر باران تو می گیرد
از لحظه های تشنه دیدار
تا روزهای با تو بارانی
غم می کُشد ما را تو می بینی
دل می کِشد ما را و می دانی

سلام کاش اسمت را یا آدرست را می نوشتی

آلفا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 http://blackpupil.blogsky.com/

منم خیلی منتظر این لحظه بودم..منتظر شنیدن صداش و عطری که با خودش میاره.. هیچوقت نتونستم عطر خاک بارون زده رو با خاکی که روش آب ریختن مقایسه کنم! بارون مثل یه مایع جادویی میمونه که فقط خودش میتونه مثل خودش باشه.. صداش، عطرش، تصویرش..
عاشق صدای رعد و نگاه برقم..
از همون بچگی دیوونه‌ی این تصویر و صدا بودم.. آخ که چقدر دلم خواست اون زمان رو..
منم تا صبح بیدار موندم و از اینکه میدیدم هنوز هم داره میاد لذت می‌بردم.. از اینکه تا بعدازظهر همچنان میومد بی‌نهایت لذت بردم.. کاش به این زودی‌ها نمیرفت..
کاش زودتر باز هم بیاد..

با افتخار لینکتون کردم.

آلفا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:17 http://blackpupil.blogsky.com/

من هم همیشه فکر میکردم چرا وقتی بارون میاد تعداد ماشین‌های توی خیابون زیاد میشه! انگار هر قطره با خودش یه ماشین هم میاره..! چرا توی کشورهای متمدن بر عکس اینجاست؟! یه دفعه خلوت میشه همه جا..؟!
شاید یکی از علت‌هاش این باشه که همه میخوان زودتر به مقصد برسن و به همدیگه راه نمیدن و تصادف و ترافیک سنگین اتفاق میفته..!
شاید یه علتش هم همون دربست رفتن تاکسی‌های کرایه باشه.. فکر میکنم خیلی‌ها هم که مسافرکش نیستن سریع سوار ماشین‌های خودشون میشن به امید اینکه مسافر دربستی به تورشون بخوره. اینطوری تعداد ماشین‌هیا توی خیابون هم زیاد میشه و ترافیک و بوق و فحش و دعوا و ...

اما باز هم میشه از بارون لذت برد و بی خیال تمام اینها شد...

وقتی توی روز هوا اینقدر ابری میشه که تاریک میشه دیووووووووونه میشم..!! یه حس عجیب و خیلی خوب بهم دست میده... این تابستون به قدری طول کشید که فکر میکنم حالا حالاها دلم خنکی و سرما بخواد..
به قول سیاوش:
انتظار روز برفی... تو دلم داغ زده سرما
انتظار آفتاب گرم ... تو دلم یخ زده اما
برف و بوران، ابر و بارون ... چیکه چیکه توی ناودون
روز ابری، روز سرما ... انتظار روز برفی . . . .

(حمید مصدق به شدت من رو یاد روزهای شیرین کودکی میندازه.. شعرهای ساده و عجیبش رو نمیخوندم..میخوردم!)

دوست هم جنسم ،سلام.ممنون که اومدی.امروزم مثل اینکه میشه زیر بارون رفت.هنوز داره میاد.برو و بذار پودر آب روی صورتت بشینه.منم میرم.

فرخ چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 http://chakhan.blogsky.com

جای شما خالی ... ما چند روز بارون داشتیم.. رفتم خارج از شهر و توی فضایی که پر از درخت و چمن بود . بارون رو اونجا ملاقات کردم .توی شهرها ُ مردم سراسیمه و ماشینهایی که بوق میزنند و رانندگان کلافه و مسافرهای منتظر و چاله چوله های متعدد نمیذارن آدم با بارون تنها باشه و باهاش عشق کنه!
رفتم و زیر بارون ایستادم و به بعضی از دوستان توی اینترنت هم فکر کردم ..و اتفاقا تو رو هم به یاد آوردم! خیس شدم و لرزیدم و سرما توی همه ی رگهام دوید! اما بارون رو حس کردم و از بوی خوش چمنزار و برگها و تنه درختها لذت بردم ... آه باران!

خوش به حالت.چقدر دلم می خواست توی اون فضا ،بارون رو حس کنم.این جا شهری آهنین با مکعب هایی به نام خونه است.ولی توی همین شهر دل های گرمی می تپد.

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 http://paieze89.blogfa.com

و باران
هنوز می بارد
آرام
نم نم...

آذرخش چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:48 http://azymusic.persianblog.ir/

نوشته قشنگی بود
ما هم دیشب هوای بارونی داشتیم تا صبح
و صدای آسمون قورومبه نذاشت بخوابیم
افسوس که ما مث شما احساساتی نیستیم

راستی یه غلط تایپی داری؛ کلمه "قایقران" مشکل داره، حرف"ق" اولی

موفق و شاد باشید

وای مرسی از غلط گرفتن.چه توجهی.

پاییزطلایی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:23

دانلود خبرنامه محک شماره ۴۴:
http://www.mahak-charity.org/enews/enews44.pdf

فتح باغ چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:30

اون بی نام و نشانه من بودم

کدوم؟

دزیره پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:04

وقتی بارون میاد من از خود بی خود می شم دوست دارم عاشق شم!!!!!!!!!!وای که چه روح لطیفی داری ویس عزیزم

راستی چرا ما اینقدر بارون دوست داریم.شاید چون اینجا بارن کم میاد.

فرید یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:52 http://fsemsarha.blogfa.com

زیر باران باید رفت.....

چتر ها را باید بست.

جیران دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:01 http://lahzehayenab.blogsky.com

نوشته های شما یه چیز هایی رو در من زنده میکنه که باورم نمیشه ... یاد روزی افتادم که بارون سیل آسا میبارید و من رفتم تو حیاط زیر بارون کف حیات خوابیدم همه فکر کردن خل شدم . چاهک حیاط وقت نمیکرد همه ی آبی که جمع شده قورت بده داشت خفه میشد و باران همچنان منو نوازش میکرد .مامانم و خواهرم و برادرم از پشت پنجره با نگرانی نگاه میکردن . مثل این بود که کف جوی خوابیده باشم لذتی بردمااااااااااااا. بعدش هم بد جوری تب کردم

چاهک حیاط وقت نمی کرد همه ی آبی که جمع شده بود را قورت بده داشت خفه میشد...چقدر این جمله ات را دوست داشتم.واقعا تصویر پردازی قشنگی بودیا به قولی،ایماژ داشت.در ضمن به تبش می ارزید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد