بیا ذوب کن در کف دست من ،جرم نورانی عشق را،مرا گرم کن.وسردم شد آنگاه اجاق شقایق مرا گرم کرد.در گذر روزمرگی گیج و گنگ حرکت می کنم و به خودم که می آیم می بینم موجی از این کسالت مدام شدم.در درونم پیوسته رفتن فریاد می زند اما فرو رفتن در حوزه ی ضرورتها،این صدا را خاموش می کند.بیادم می آورم که داغ عشق در سینه دارم و بار امانتی که عشق نامیده می شود.وگرمایی که انگیزه ی ماندگاری من بر روی زمین است.دوست دارم که باور کنم در عاشقی پیچیده ام هر چند که مدت هاست چشمانم یتیم دیدنش است و گوشم به در است.در الست چه پیمانی از من گرفتی که می سوزم از فراقت. همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی/که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
ای خدا از عاشقان خشنود باد...
سلام. آری همه اش فرو رفتن در حوزه ضرورت ها است . با سپاس از یادآوری کسانی که در خدمت و نه سوار خلق بودند بی هیچ چشمداشتی از خلق. مطالعه این وبلاگ را پیشنهاد می کنم ؛
http://farasatkhah.blogsky.com/
می خوستم بگویم چه عاشقانه دیدم کم است
و بهتر است فیلسوفانه را نیز به بیافزایم
گرم و همیشه با خمار از مستی عشق سر کنی
من عاشق این قسمت شعر هستم
خوش باشید
روزهایم سرشار از نگاهها و آواها و سایه هاست و آتشی نیز در قلبم و در دستانم است. این نیرو باید سراسر برای من، برای تو و برای آنانی که دوستشان داریم به نیکی تبدیل شود. آیا تو آن را که در آتشدانی عظیم می سوزد و می گدازد میشناسی ؟ و میدانی که این شرر هر وجود پلیدی را به خاکستر دگرگون می کند؟ و ققط آنچه را که راست است در روح بر جا می گذارد؟
آیا هیچ چیز پربرکت تر از این آتش نیست؟
رشته ای بر گردنم افکنده دوست/می کشاند هر جا خاطر خواه اوست
باز عشق و .... تکرار زیباییهایش و گفتن و گفتن و نوشتن و نوشتن از برایش و ..... عشق
حدیث مکرری که درازای عمرش از طول عمر همه ی تاریخ بیش است... ما شاید بدون آب و غذا تا چند روز دوام بیاوریم
اما بی عشق حتی یک روز هم شاید نتوان!
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سلام
سپاس از حضور پر مهرت
شما منو همیشه شرمنده می کنین
خوشحالم که نوشته هام مورد پسند شما واقع شده
وبهره ها بردم.
کاش "نه" نمی گفتم
کاش نمی گذاشتم اینگونه گم گشته بحر وجودت باشم....
اینگونه غرق تو باشم و نتوانم که با تو باشم.... در تار و پودت باشم....
کاش پیمان راستینت را روزی همه با هم لبیک گوییم
که جزین مقدور نیست با تو شدن،
با تو ماندن.... و
چون تو شدن...
چون تو شدن،ازجنس توشدن.
سلام . خوبی ؟
خوبم وممنون
گرم و زنده....
پیروز باشی
سلام ودرود. به به. بسی محظوظ و مشعوف شدیم با این بیت زیبا و کلام گرمت.ممنون
خواهش می کنم.لطف دارید همسایه
کاشکی همه جهان و جهانیان عاشق بودندی
تا همه زنده و با درد بودندی
... در عشق اما و اگر می آوریم و کار سخت میشود!
آنان که جامه دریدند و بر سر بازار عشق را فریاد زدند، در این راه استادند! ما با شرمگینیهای بی دلیل که شاید غرور ما در ان جاریست کار را بر خویش و معشوق سخت میکنیم!
جواب عشق چیست؟راحلاج دادو بس.خیلی دلم می خواهد بدانم شما کتاب سوانح احمد غزالی را خوانده اید؟
زیبایی همین دنیا به روزمره گی اش است همین که زنده ایم و نفس می کشیم با جسم و روحی سالم جای بسی سپاس ار پروردگار است همیشه نورانی و سرشار از زندگی باشی مهربانم
آه بله ولی گاهی این دل هرزه گرد من دلش چین زلف معبودش را می خواهد.//تادل هرزه گرد من ،رفت به چین زلف تو/وین سفر دراز خود ،عزم سفر نمی کند.حتی نمی دانم این بیت حافظ را درست نوشتم یا نه؟ببخشید
در لحظه لحظه زندگی یک
پایمان در عالم پریان است و پای دیگرمان در مغاک