لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

یک مرد

تمام مدت تو مترو فکر کرد.همه چی تو سرش دور می زد.خسته بود.از بلندگو اعلام شد:هفت تیر،واو دوباره غرق افکارش شده بود.همیشه سعی داشت همه را راضی نگه دارد.وانگار که خودش را سال ها پیش جایی گذاشته بود و الان شده بود بانک خونه وتازه هیچکس هم از او راضی نبود.بچه ها هر روز خواسته های جدید داشتند.وهمسرش ،خیلی برای همه جز او ،زحمت می کشید.وانگار که با او پدر کشتگی داشت.حتی دیگه این روزا تقاضاهایش را هم طلبکارانه از او می خواست.خودش بارها شنیده بود که به دوستانش می گفت که حیف شده.وزندگیش را باخته.واوهر چه مرور می کرد می دید که تا توانسته بوده سعی کرده حداقل بخش بزرگی از خواسته های انان را برآورده کنه.دیده که اینروز ها وقتی بر می گرده از این همه بی مهری یخ می زنه.امشب داشت تصمیم می گرفت که از مترو که بیرون آمد کمی یللی بزنه ودیرتر بره خونه.موبایلش زنگ زد وچهره ی شیرین دخترش روی صفحه دیده می شد نمی خواست جواب بدهد.گوشی را خاموش کرد و باز هم فکر کرد.وفکر کرد وچرخ زیرین آسیا بودن تا کی؟دیده نشدن تا کی؟او هنوز هم بعد از این همه سال نیاز به دوست داشته شدن دارد.بلندگو اعلام ایستگاه قیطریه را که کرد آه از نهادش بلند شد ،چند ایستگاه رد شده بود او ماشینش را در حقانی پارک می کرد.پیاده شد و دو باره مسیر برگشت را تا حقانی آمد.از ساختمان که بیرون زد هوا خیلی سرد بود.سوار ماشینش شد و راه افتاد.با خودش گفت حالا کجا برم؟اصلا چرا گوشی را خاموش کردم.خوب عیبی ندارد آنها هم مرا دوست دارند.من اشتباه می کنم.بازهم باید سعی کرد.همه همینطور زندگی می کنند.ای بابا گل می خرم می رم خونه .من امشب چمه؟گوشی را روشن کرد.پشت سر هم زنگ خورد:میایی خونه سر راه ماست بخر،بابا میایی خونه سر راه چیپس بخر،میایی خونه...واو دید که ماشین انجام وظیفه شده و سال ها پیش خودشو یه جایی جا گذاشته.

نظرات 23 + ارسال نظر
فرخ سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:40 http://chakhan-2.blogsky.com

سلام ... دوست عزیزیدارم به اسم رضا که از من ۱۰ سال بزرگتره و دقیقا همین بلاها رو سرش در میارن .
توقعات مادرزنش هم بیشتر از همه است! دلم همیشه براش میسوزه !! خودش به زندانی شدن در حصار خواسته های اونها
عادت کرده ... مثل پرندگان قفسی !! حیف!

ببین سر تو که بندازی پایین همه بهت زور می گن .حالا چه زن باشی چه مرد.حق گرفتنی است.از زن ذلیلی و مرد ذلیلی بیزارم.دوستت از اول وا داده.دیگه الان نمیتونه حرفی بزنه .مگر بخواد قید همه چیز را بزنه.باور می کنی زن خودش هم که او را تحت فشار گذاشته از اینهمه مظلومی بدش میاد!!!!!!!!!ما زن ها از مردان ضعیف بدمان میاید.البته مقصودم این نیست که زور بگوید ولی هر انسانی یک جایی باید بگوید ،نه ،من این را دوست ندارم،یا دارم

حسین.ر سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 http://entegham.persianblog.ir

مطلب جالبی بود / ممنون که سر زدی/ خدا حفظت کنه/

خوب کاری کردی دق و دلیت رو خالی کردی

آزاد سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 http://pirahan.blogsky.com

چه حس زیبایی به آدم منتقل می کند این نوشته . درد مشترک خیلی هاست . دیده نشدن در عاطفه ها و تبدیل شدن شدن به ماشین انجام وظیفه .
متاسفانه در جامعه ما هنوز معنا و مفهوم زندگی درست تعریف نشده است . در زندگی امروز همه دور هم جمعند اما هر کس در تنهایی خود غوطه ور است .
جالب بود

می دونی من یک زنم و همیشه از فشارهایی که به عنوان جنسیتم به من وارد می شود شاکی ام.ولی واقعا و واقعا گاهی از جنس خودم هم شاکی ام که همه چیز را در مدار خودش می بیندو هیچگاه فکر نمی کند که مردش هم انسان است،خسته می شود. و او ماشین نیست که بارها روی دوشش باشد.نوشته ی من علیه زن نیست.گزارش دردناکی از نادیده گرفته شدن انسانی به نام مرد است.دوستان همجنسم ادعای فمنیستی می کنند و من به آن ها می گویم فمنیست یعنی محترم دانستن انسان،نه ضد مرد بودن.من که اصلا نمی تونم ضد مرد باشم.

ققنوس خیس سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 http://ghoghnoos77.blogsky.com

سلام ویس عزیز
ققنوس خیس ، نوشته ی کسی نیست ... یعنی من این اسم رو از جایی بر نداشتم ، این اسم منحصر به فرد وبلاگ خودمه :)
..................
ما همیشه مشغول گول زدن خودمونیم !!!
....
در ضمن آپ کردم ... بعد از اینکه کامنت شما رو خوندم ...

باشه الان میام.

میلاد سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:29 http://chashmanekhamush.blog sky.com

این همون قضیه نون شبه که تو مطلبم بودا ویس عزیز!!
خوشحالم که یه خانوم چنین متنی نوشته!
اگه ما بنویسیم میگن....

راست می گی حالا ببین از طرف جنس خودم زیر فشار قرار خواهم گرفت ،که ای بابا این مردا چه وچه ولی من نیک بین هستم.نه اینکه همه را خوب می بینم ،نه،سعی می کنم درست ببینم.

کوروش چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:10 http://korosh7042.blogsky.com

این جا کجاست؟
می خواهم قبل از مرگم باز گردم و خود را بردارم
چقدر زیبا

دوست خوبم.هر کسی دوست دارد ،مخصوصا در ایران،قدرت زندگی را دست خودش بگیرد.درست همینجاست که زندگی به میدان جنگ و کشمکش تبدیل می شود.چرا زندگی های ایرانی همه بوی نا می دهد.همه تنها هستند در حالیکه اطرافشان پراست.من فکر می کنم چون معنی زندگی مشترک را تملک بلا منازعه ی طرف مقابل می دانند وبالاخره یک نفر در این تملک پیروز می شود.درست همینجا تیر خلاص به ان زندگی خورده شده است.

حسین.ر چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 http://entegham.persianblog.ir

خیلی زیبا نوشتی /واقعیت هم غیر این نیست /نازنین/ تازه این ادم خوبه که فدرت خرید مایحتاج خوانواده اش رو داره

ار اینکه به من هم سر زذید ممنون با یک طنز از فوتبال در خدمتم /فوتبالی هستی که؟

باور کن من منظورم مظلوم نشان دادن مر دها نیست.می خواهم بگویم :بیایید یکدیگر را ببینیم.دیدن کسی که کنارش زندگی می کنیم.غصه ها و شادی هایش را بشناسیم.از دوستم که ازدواج کرده بود پرسیدم شوهرت چه رنگی را دوست دارد؟گفت نمی دانم.چه عطری؟نمی دانم.چه فیلمی ؟نمی دانم.و...همینطور از آقایان اگر بپرسی همین جواب ها را می دهند.من نمی دانم چرا ما به زور زیر یک سقف می مانیم؟

مستی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 13:12 http://www.mooshekoor.persianblog.ir/

سلام و ادب
مطلب زیبایی بود در وصف برخی و نه همه ی مردان سرزمین ما!

پیروز باشی

حتما همینطور است.نه همه ی مردان خوبند.ونه همه ی زنان.همه چیز نسبی است.

معلمی از جنس پاییز چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:43 http://teacher-gio.persianblog.ir/

سلام دوست بزرگوارم
شب بخیر
خوشحالم با وبلاگ خوبتون آشنا شدم
خوندم نوشته زیباتون را و متاثر شدم
تاثرم بابت اینه که میدونیم رفتارمون و واکنش هامون به اطرافیان اشتباهه ولی اراده تغییر را در خود نداریم
بدانی ضعف کجاست و اصلاح نکنی زیبنده نیست

سلام دوست خوبم.نوشته هایتان را در وبلاگ آفتاب مهربان می خواندم.زیبا بود خوشحالم که به من سر زدید.حتما میام و می خونمتون.

فرخ پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:20 http://chakhan-2.blogsky.com

بله زنها از مردهای قوی خوششون میاد!!
درسته . عالی بود!!

بشتر قدرت فکری منظورم است.

کوروش پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:53 http://korosh7042.blogsky.com

ممنونم ویس عزیز
چقدر زیبا پاسخ
این درد گویا به درازای تاریخ سابقه دارد
سعدی می گوید
من در میان جمعمم و دلم جای دیگراست

سلام .حس غربت و تنهایی در نهاد انسان است که حتی تعابیر عرفانی هم دارد.ولی نا دیده گرفته شدن خیلی تحقیر آمیزه.که فکر کنم همه کم و زیاد مزه اش را چشیدیم.البته جسارت نکرده باشم.

آفتاب پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:25 http://aftab54.blogfa.com

سلام ویس عزیزم
خوبی نازنین ؟
اینکه مردها در بعضی از زندگی ها میشوند سنگ زیرین آسیا درسته ...در این مواقع هست که احتیاج پیدا می کنند به مرحم برای آرامش روحی چون گاهی انقدر فشار زندگی به آنها آسیب میزند که واقعا کم میارند ...اما نقطه مقابل اون هم هست زنان خانه داری که از صبح تا شب تنها کارشان رسیدگی به امور منزل و خانواده است و احساس می کنند فسیل شدند در خانه ...
وقتی دو طرف زمانی که زندگی دچار بحرا ن میشود دست به دست هم بدهند تا با درک کردن یکدیگر کمک کنند تا هیچ کدام از اعضا ء خانواده آسیب نبینند خیلی راحت می توانند مسائل را حل کنند اما اگر به داد این مشکل نرسند تلنباری از فشار و غصه روی هم می ماند که درست کردن آن هم نیاز به زمان
طو لانی دارد که متاسفانه در جامعه ما بسیار زیاد شده !
گاهی خسارت این پدیده جبرانش بسیار مشکل میشود ...
دوست داشتم بیشتر می نوشتم ولی از حوصله ات خارج میشه !
مرسی از پست بسیار عالیت

سلام آفتاب مهربون.دقیقا حرفایی زدی که من هم قبول دارم.در ضمن من حوصله نوشته هایت را بسیار دارم.هر چقدر هم طولانی باشد.

فرخ جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:01 http://chakhan-2.blogsky.com

مردان مطیع و بله قربان گو مورد توجه زنها نیستند !!
مرد باید گاهی دادوبیداد بکنه و خونه رو به هم بریزه تا زمینه های جدیدی برای دلدادگی بیشترزن به وجود بیاد . مردها باید مدافع زنهاشون باشند و برای زن شون گاهی دعوا کنند11
زنها از این اتفاق ظاهرا ممکنه برنجند ... اما در ته دلشون قند اآب میکنند! این حرفها حاصل سالها تجربه و فضولی در کار خانواده هاست. امیدوارم این مطالب رو به شوخی نگیری

انسان بله قربان گو ومطیع را کسی دوست ندارد.مگر بخواهد از او نفعی ببرد.زن هم نباید بله قربان بگوید.مگر دوران برده داریست؟منکه به هیچکس بله قربان نمی گویم.هر کی می خواد باشه.عصبانیم.

بی یار جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:28 http://www.talkhkade.blogfa.com/

فهمیدمش...

پیروز باشی

فرخ جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:30 http://chakhan-2.blogsky.com

گمان نمیکنی که من هم یکی از همان آدمهای
بله قربان گو باشم!!؟؟

هرگزززززززززززززززززززززززززز.

نون جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:46 http://www.inky.blogsky.com

وای...چقدر هوس ماست و چیپس کردم!

به بابات تلفن بزن.

کوروش جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:05 http://korosh7042.blogsky.com

بازگشتم تا با زهم بفهمم انچه را که شاید چون گوشی ام را خاموش کرده بودم .انتن نداده بود

شاید احتیاج به فهمیدن نیست.لیست را تحویل بگیر و بعد اجناس خواسته شده را تحویل بده.

معلمی از جنس پاییز جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:59 http://teacher-gio.persianblog.ir/

سکوت که می کنی
چشم هایم برهم خوردن زبان ِ احساست را می شنود
هرگز نمی توانی
با سکوت برانی ام
من کتاب نیستم
که با نخواندن تمام ام کنی
من همزاد اهورایی ِ توام
من همه توام
سکوت که می کنی
بهتر می خوانمت
سکوت ... کن
حرف های نگاه را بهتر می شنوم
چشم های من به نگاه ِ تو
خو کرده است ...
سکوت کن
اما
نگاهت را از من دریغ مدار .

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم/پاسخم گو به نگاهی که میان من و توست

معلمی از جنس پاییز جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:01 http://teacher-gio.persianblog.ir/

سلام دوست بزرگوارم
شبت زیبا
ممنونم از حضور مهربانانه شما
بسیار سپاسگزارم که تشریف آوردید و با دقت مطالبم را خوندید
ازکامنتهای ارزندتون ممنونم
از بابت لینک هم سپاسگزارم منم با افتخار شما را لینک کردم

ممنون.خوشحالم که یک دریچه ی دیگر به رویم گشوده شد.

آفتاب جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:40 http://aftab54.blogfa.com

سلام ویس خوبم
مرسی از نظر خوبت و اینکه همیشه همراهیم کردی

سلام چشمه ی مهربانی.هرگز از یادم نمی رود یاری گرمت را در روزهای ناتوانیم.دست مهرت را از شانه هایم بر مدار که سخت نیازمندم.

پرنیان شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 http://fathebagh.blogsky.com

همه ی آدمها یه وقتهائی یه جورائی خیلی مظلوم واقع می شن. اونقدر که نمی دونی باید دلت بسوزه براشون ، باید لجت بگیره ازشون و گاهی وقتها هم( البته نه از سر بدجنسی) توی دلت بگی حقشونه! اما ماشین بودن در یک زندگی خانوادگی چه برای یک زن چه برای یک مرد حس قشنگی نیست! ماها باید یه وقتهائی به همدیگه بگیم که وجود «آن دیگری» چقدر برایمان ارزشمنده و ایثارش را چقدر می فهمیم.
شاید یک روزی که خیلی دیر شده بابت نگفتن خیلی حرفها ، خیلی رنج بکشیم.
و یا برعکس بابت نشنیدن خیلی حرفها از عزیزانمان در رنج باشیم.
اما ای کاش گاهی هم فضائی ایجاد بشه برای امکان گفتن حرفهای قشنگ!

تمام حرفایی که باید زده بشه را خیلی خوب گفتی.حرفی نماند.

صوفیا شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:20

نمیدونم چرا با خواندن این متن یه دفعه بغضم گرفت........:(

می دونی ما آدما یکدیگر را دوست داریم ولی یادمان میره که وقت کمه.یادمان میره که به هم بگیم چقدر یکدیگر را دوست داریم.وچقدر اگر نباشیم غصه می خوریم.

فرید شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:38

.... و چه قدر راحت گم می شویم در این ماز بی پایان زندگی دنیا....
که ندای اشتیاق رسیدنمان را.... قطعه پنیری در انتها... پاسخ می دهد....

بهانه های ساده ی خوشبختی!!!!شاید آن موش هم می داند برای رسیدن به آن قطعه پنیر چه تاوان سنگینی باید بدهد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد