لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

سونامی

دلم می خواد یه کاری بدم دست خودم.برم تو کوچه بدون روسری،یا بدوم تو ی خیابون و جیغ بکشم.من دچار سونامی مغزی شدم.یه دریل بردارم و جمجمه ام را دور تا دور ببرم تا سیل افکارم بریزه بیرون ،دچار امواج مخرب واژه ام.داره منو می بره،یه نفر می شینه منو بر وبر نگاه می کنه.آوار نگاه از زلزله بم کشنده تره.دیروز از کنار یه پلیس مسلح رد شدم یه دفعه ایستادم و نگاهش کردم.هی گفتم اگه الان بزنم تو گوشش چی میشه؟ولی نمیشد.کاسکت سرش بود.گفت برو برو.ومن مثل یک گوسفند مظلوم سرمو انداختم پایین و رفتم.راستی گوسفندا هیچوقت افسردگی می گیرند؟کله ام پراز صدای بع بع شد.چرا هیچکس فکر نمی کنه که این گوسفندا واقعا چی می خوان بگن.شاید فقط بع بع بلدند ولی منظورشان بع بع نیست.دوستم گفت روانشناسا دقیقه ای هزار تومن می گیرند باهات حرف می زنند،ومن دیدم اگر شش ساعت حرف بزنم چقدر میشه؟ولی من دوست دارم خودمو به اون راه بزنم.گاهی بدجوری احتیاج دارم.نگاه که می کنم به مردایی که دستشونو می کنند توی جیبشون وهر وقت دلشون می خواد،چه شب چه نصف شب،میرن بیرون حسودیم میشه.امروز خیلی خطرناکم.باید یه کاری دست خودم بدم.

نظرات 31 + ارسال نظر
اوف دل دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:39

این سوالو یه روز از یه گوسفند پرسیدم . گفت افسردگییییی؟؟؟ افسردگی دیگه چیه؟؟؟
خوش به حالش یه وقت به خودش میاد می بینه درازش کردن . شاید اونموقع هم داره فکر میکنه که وااااای چه آقای مهربونیییی ... اول بهم آب داد حالا هم میخواد بغلم کنههههه. ولی من نمیخوام گوسفند باشم . آخه گوسفندا اشک ندارن. نمیدونم وقتی دلشون اوف میشه چیکار میکنن ... اصلا دل دارن؟؟؟ اوف میدونن چیه؟؟؟
تازه شکلات هم نمیخورن بیچاره هااا
اگر خواستی کاری بکنی قبلش بوس بده بعد

واقعا مبحث شکلات هم خودش خیلی بغرنجه.در ضمن چرا فکر نمی کنی گوسفندا هم شاید گریه کنند.

[ بدون نام ] دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:10 http://mrsm.blogsky.com/

سپاس. واقعا لذت بردم نوشته هاتونو خوندم
با اجازه لینکتون کردم

سلام.من هم با افتخار لینکتون کردم.

فرخ دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:11 http://chakhan-2.blogsky.com

ویس عزیز باورت میشه که من دیشب عین یه مار زخمی بودم و یه بچه پرروی بی تربیت رو کتک زدم؟؟ کاش باهام تماس میگرفتی و میرفتیم لات بازی!! در ضمن شبها هم توی خیابون خبری نیست
همش دردو غصه و درد انگار میباره ... کوچه های بیروح خیابونهای خسته و پژمرده میدانهای مبهوت و بدبخت دیوارهای بی رنگ و زشت تیر برقهای مزخرف
کاش کوچه هایی بود پر از مهتاب و آدم میرفت با یاد مشیری و میخوند : بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

کوچه های بیروح...خیلی این دو خط را دوست دارم.راستی می دونی من تصویر یک آدم مست را که توی یک کوچه تلو تلو خوران آواز می خونه را خیلی دوست دارم.گاهی ترانه های فرهاد را هم گوش می کنم.مثل یه مرد بود یه مرد...مشیری را هم دوست دارم.مهربون بود با اون چشمای آبی زلالش.یادش گرامی

کوروش سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:52 http://korosh7042.blogsky.com

درود بر بانویی که نمیتواند فریادبر کشد که بابا
من انسانم
نگران نباش روزای روشنی درراه است
که تو ان می خواهی می توانی کنی
ومن نیز
اگر این سونامی در راه که عنقریب است و نزدیک اتفاق افتد
هر چه نقدینگی دارم بر میدارم
و بین راه پسته ی زیادی می خرم و به نزدیکترین بار می روم
و به جای سیلی به پلیسی که از من و تو مظلوم تر است
تعارفی می کنم
ودل تنگیده به خمره می سپارم . طوریکه مشروب فروش دلش بسوزد و تشکی در پشت پیشخوان بر ایم بیاندازد تا
خواب های خوشی را که بارها از چشم پرانده ام را ببینم
دور نیست
دورنیست

دور نیست،دور نیست.اندکی صبر سحر نزدیک است.واقعا ما چقدر معصومیم.

خلیل سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 http://tarikhigam.blogsky.com

سلام

آره از نوشتنت پیداست. کمی مواظب خودت باش.

سلام،باشه.من مواظب خودم هستم ولی شما خیلی باید مواظب ترررررررررررررررباشی.برای شما می ترسم.

پرنیان سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 http://fathebagh.blogsky.com

سلام
فکر نمی کنم این روزها اگر بدون روسری هم بری تو کوچه اتفاقی بیوفته! این روزها چیزهای مهمتری هست که بهش گیر بدن. فعلا زیاد کاری به روسری خانمها ندارند. دیروز رفته بودم بیرون وشالم افتاده بود روی شانه هام. حواسم نبود که افتاده . مدتها به همین منوال رانندگی کردم اما بعد که پشت یک چراغ قرمز متوجه نگاه متعجب راننده ی کناری شدم تازه به خودم اومدم. و به خودم گفتم :‌آهای اینجا لس آنجلس نیستا! اینجا ایرانه! ... و شتابان حجابم!!! رو مجددا رعایت کردم.
پس بذار بهت بگم اگه می خوای کاری دست خودت بدی، این یه کار این روزها کارساز نیست!
اما در مورد ببعی ها! من فکر می کنم خیلی از ما خوشبخت ترن. مرگ یک بار شیون هم یک بار! اما ما هر روز به مسلخ کشیده می شیم ... هر روز سلاخی می شیم اما کماکان سور و مور گنده زندگیمون رو می کنیم.
دلم برای اشک پنهان ببعی خیلی می سوزه ... خیلی معصومانه ست. اگر چه هرگز در حین قربانی شدن نمی ایستم نگاه کنم ... اما می دونم که می فهمه این حیوون بی زبان!
مگه می شه نفهمه ؟!
خوب اون هم سرنوشتش این بوده که گوسفند خلق بشه! مثل ما که سرنوشتمون بوده انسان خلق بشیم !!!

ضمنا اونی که بر و بر نگات می کنه ... می خواد بگه دوستت داره . با زبان چشمی! خوب بعضی ها انیجوری آدمها رو دوست دارن دیگه ...

اگه بی ماشین بودی و بی روسری ،اونوقت بهت می گفتم چی میشد؟معنی ایهامی گوسفند را دوست دارم.هر چند خود گوسفند هم معصومه هم خوشمزه

فرخ سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:25 http://chakhan-2.blogsky.com

سلام شبگردی کاریه که از رونق افتاده ... حس و حال جالبی بهمون نمیده . افسوس
فکر کنم باید مقیم روستا بشیم و شبها در مزارع بگردیم و در سایه روشن ترسناک درختها پرسه بزنیم . من توی جوونیهام این کار رو بارها کردم . یه شب مهتابی اسبی سرگردان رو توی جنگل گیر آوردم و باهاش تا صبح گشت زدم. اسب سفید بود و زیر مهتاب درخششی داشت حیوون! با اون نمی ترسیدم!
صدای نفسهاش دلگرمم میکرد ! رفتیم و از کنار بوته ها و درختها و برکه ها گذشتیم و وقتی صبح ُ با مه و صدای پرنده ها اومد ما هنوز خسته نبودیم ... یادش بخیر تا مدتها من به عنوان دیوانه ای زنجیری نقل مجالس بودم .
شاید توی یکی از همین شبها زدم به جنگل!!

اینایی که گفتی مثل یک رویا است.حتی تصورش در واقعیت برام غیر ممکن است.وقتی زدی به جنگل جای اسیران ماشین و آهن را هم خالی کن.

مترو سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:51

بیست و هفت ساله بود که رفته بود خونه بخت و الان بعد از هشت سال که به گذشته نگاه میکرد چیزی جز سیاهی و نکبت گیرش نیومده بود و در عوض جوونی و زیباییش هم از دست داده بود . همه پلها پشت سرش خراب شده بود . تحصیلات نیمه تموم . شغل از دست رفته . و تنها تکیه گاهش یعنی پدر و مادرش هم دیگه نبودند تا امروز بتونن از تک دخترشون پشتیبانی کنن . تو این افکار غوطه ور بود که رسید به ایستگاه مترو . با خودش فکر میکرد کاش لا اقل مهریه ام رو اونقدر پایین نگرفته بودم . بابا راست میگفت . چقدر گفت دختر تو الان چشمت کوره . عاشق شدی . نمیفهمی. خود خدا بیامرزش هم که از دار دنیا یه خونه فکستنی داشت که با داشتن شش تا برادر دیگه چیزی برای اون باقی نمونده بود . تو ایستگاه نشسته بود و به قطارهایی که میرفتن و میومدن نگاه میکرد . یک سال بعد از ازدواج متوجه شده بود که بچه دار نمیشه . هر جور دوا درمون هم که کردن کارساز نشد . تا اینکه یه روز پای هوو به خونه باز شد . این اول مصیبتهاش بود . اوایل فقط موضوع وجود هوو بود . اما بعد باید بی شرمیها و عشبازیهای اونها رو هم تحمل میکرد . همه اینها یعنی خودت با زبون خوش برو بیرون . تا کی حقارت ؟ تا کی سرکوفت؟ آخه بدبختی چقدر خدا ؟ دیگه خسته شده بود . تصمیم خودشو گرفته بود . ایستگاه هفت تیر . همونجایی که با اون نا نجیب اولین بار آشنا شده بود . جایی که بدبختیهاش از اونجا کلید خورده بود . باید سکانس آخر این تراژدی هم همونجا تموم میشد . بالاخره سوار شد . رفت و سرپا به در تکیه داد . کله اش پر بود از خاطرات مخرب . انگار اصلا تو دنیا خوشی ندیده بود . هر چی روکه مرور میکرد و به خاطر میاورد سیاه بود . حتی دوره نامزدی . اما دیگه داشت تموم می شد. دیگه به آخرش رسیده بود . میخواست در یک لحظه از شر تمام سیاهیها راحت بشه . هر ایستگاه که تموم میشد ضربان قلبش تندتر میزد . تا بالاخره از بلندگو شنید که ایستگاه بعد هفت تیر . نفسش رو مثل روغن کرچک قورت میداد . دیگه به آخر خط رسیده بود . تو همین لحظه صدای آرومی تو گوشش پیچید . مرد خوش تیپی که کنارش ایستاده بود با لبخند مرموزی که رو لبش داشت سوال کرد . ببخشید خانم . میخوام برم ظفر . میدونید کدوم ایستگاه باید پیاده بشم ؟ نگاهی به سر و وضع مرد کرد . خودش و جمع و جور کرد و گفت : باید ایستگاه قلهک پیاده بشید . مرد بعد از کمی تامل باز با همون لبخند مرموزش ادامه داد . میشه وقتی رسیدیم بهم بگید؟ صدای بلند گو شنیده شد که ایستگاه هفت تیر . ببخشید مزاحمتون شدم . زن با کمی مکث گفت : نه نه نه . اصلا . اتفاقا من هم مسیرم همونجاست . ...

این انتخاب اشتباه بود.دوباره تکرار اشتباهی بزرگتر.البته من جای آن زن نیستم.درماندگی خیلی سخته قبول دارم.ولی انتخاب راهی بازهم برای استیصال بعدی،چه فایده داره.اینکه بگذاری هر کس از راه برسه تکه ای از وجودت را بکنه و بره...نه نمی فهمم.من به خودم احترام می گذارم.هر انسانی باید اول برای خودش احترام قایل باشه،اگر کسی خواست که از حد خودش خارج بشه باید بیرونش کنیم.باور کن شعار نیست.قبول دارم که انسان در شرایط معنی می شود،شاید اگر من هم در آن شرایط بودم همین کار را می کردم.//راستی آدرسی ،وبی،ایمیلی ندادی تا بازدیدت راپس بدم.ممنون که به من سر زدی.

آزاد سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:16 http://pirahan.blogsky.com

سلام
خیلی چیزهها هست که اگه کمی بهش فکر کنی یهو کفری میشی . اون روز من به جای این که به مامورا فکر کنم به کسی فکر می کردم که یکی یکی مامورا رو می دید و بهشون خسته نباشی می گفت و تازه وقتی از کنارشون رد می شد بهشون می گفت براتون دعا می کنم .
برای اولین باز آرزو کردم کاش با اون باتومه یکی می زدی توی ملاجش

واقعا کسی بود که چنین حرفی بزنه؟خسته از چی نباشند؟

آذرخش چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام
خوبی؟
فکر کنم سونامی تو داره به منم سرایت می کنه
سونامی مسریه؟؟

سلام.شما چطورید؟فکر کنم مسریه.چون همه به نوعی دچارند.البته نه از نوع سپهری آن:عاشق یعنی دچار

ققنوس خیس چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:10

عجب خشونتی !! ;)

تازه کجاشو دیدی

فرید چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:41

سلام
فکر کنم الان که اینو می خویند یه ذره از سونامی تون گذشته باشه...
عجب انفجاری داشتین شما... خوش به حال تون که می تونید منفجر بشین... می تونین بریزین بیرون از خودتون نفرت و ناراحتی رو حتا اگه شده با همین چند سطر...
کاری دست خودتون ندید... یعنی میدونم نمی دید... گاهی اوقات زمان و زمانه آدم رو بدجوری در تنگنا قرار میده...
اما می گذره... دعا کنیم خوب و کم هزینه بگذره
دعا کنیم آگاهی همه مون به اندازه ای بشه که برای خواستن یه چیز خوب دنبالش نگردیم و ... فقط تا دلمون خواست ببینیمش...
برای خیلی چیزای دیگه هم اگه وقت کردیم دعا کنیم...
یاحق

فقط تا دلمون خواست ببینیمش.این حرفت منو یاد ترجیع بند هاتف اصفهانی انداخت.وانچه بینی،دلت همان خواهد/وانچه خواهد دلت همان بینی//این چه مکانیست؟بهشت؟یا مدینه فاضله؟چون برایم این شعر ملموسه:به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرم.و به آسمانی که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد.

قندک چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:03 http://ghandakmirza.blogfa.com

آهای فریاد فریاد.....عزیزم داره.... اوخ اشتباه شد
ببخشید سلام عرض شد

سلام.راستش من نفهمیدم چه بلایی سر وبت اومده.وچرا کامنت ها را نمی گذاری

کرانه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:39 http://www.bikaraanemehr.blogsky.com

اوی اووی اووی اووی
می خای سیاسی حرف بزنی
منم خیلی دلم می خواد برم و تا دیر وقت نیام خونه
ولی خوب که فکرشو می کنم می گم حالا گیرم که نیام خونه اصن کجا برم که نیام
ممنون که همیشه معرفت داری و بهم سر میزنی

هروقت می رم اتوبان گردی فکر می کنم اگر همینطور برم،مثلا از کرج بعدته تهش کردستان بعدش چی باز باید برگردم.بهتره بشینم سر جام.

میلاد چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:08 http://chashmanekhamush.blogsky.com

کاش نمی شناختمت، شرایطتو نمی دونستم و درک نمی کردم احساستو تا اینجوری به هم نمی ریختم از آشفتگی و ناراحتیت!!

دوست خوبم،می خواهم تابع فلسفه ؛این نیز بگذرد ؛بشوم.من نمی خواهم شما را ناراحت کنم.گذر زندگی همیشه برمدار خوشی نیست.بیا با هم بگوییم ؛این نیز بگذرد.؛

شمع خاموش پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:27

مرغ حق شام سیاه و غم جان دیده بسی
مرغ خوش نغمه اسیر است به کنج قفسی
قلمت از دل خـــــــــــون تو حکـایت دارد
حیف باشد چو تو ویسی که به رامین نرسی

سلام.به به فکر کنم شما شمع بسیار روشنی.کاش آدرس وبت را می گذاشتی.چه شعر قشنگی

باران پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:24 http://paieze89.blogfa.com

من که فکر کنم همش تقصیر روزبهان بقلی هست!
من میدونم!

خوب شد با ۳ روز تاخیر اومدیم اینجا
وگرنه...

سلام کردیم قربان!

اصلنم تقصیر اون نیست.تقصیر فشارای اینروزاست.اصلا کی به کیه ،تقصیر شماست.

مریم پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:00 http://www.2377.blogfa.com

آخ که چقدر مث منی !
چقدر دلم می خواد برم بیرون هر وقت دلم خواست بیام خونه !
هستم همین دور و اطراف !
یه کم با خودم و یه کم هم با اینترنتم مشکل دارم !
تو خوبی ؟
چرا آیکون ها این شکلی شدن ؟ این ها هم ظاهرن قاطی کردن مثل من و تو !!!

من خوبن و تو چطوری.یاد هدایت افتادم:بیا بریم تا می خوریم،شراب ملک ری خوریم،حالا نخوریم کی بخوریم./واقعا واقعا چی کار کنیم،مریم جان

کوروش پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:47 http://korosh7042.blogsky.com

بی یار جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:35

حکایت تلخ زیستن از نوع مستقلش در جایی که استقلال معنایی ندارد...

پیروز باشی

از استقلال فقط تیم استقلال را می شناسم.بقیه اش همش آویزون بودنه

دکتر علی شریعتی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:48

انسان نمیتواند به آسمان نیندیشد
چگونه میتواند؟
مگر انسانهایی که عمر را بی چرا به چریدن مشغولند
و
سر به زمین فرو برده اند
و
پوزه در خاک دارند
و
غرق در آب و علف اند
اینها که گوسفندان دوپایند

نزدیک بود دست گل به آب بدم و یکی از شعرای بی تربیتی میرزاده عشقی را بگذارم.خدایا توبه

باران جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:41

پس کامنت من کوش؟!!!

ویس!!!
تو ، هم؟!!

بابا کدوم کامنت.گفتن بخور بخوره.ولی باور کن من نیستم.

مهران جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:39 http://menavesamdedar.persianblog.ir/

برای زنده ماندن باید خود را تطبیق داد و برای تطبیق باید در خود تغییر ایجاد کرد.((کرت لوین))


در بعضی موارد آدم خودشو تطبیق می ده.یعنی در شکل بیرونی،ولی گاهی با دنیای درونت هم کار دارند.دوستان!!!!!!!!!!!!!!

مهران جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:41 http://menavesamdedar.persianblog.ir/

سلام ویس عزیز
شبتون بخیر
منو ببخشید بخاطر بیماریم دیر خدمتتون رسیدم
بنظرمن گاهی برای رسیدن به تمرکز فکری باید
چنین سونامی هایی ایجاد بشه .

وای وای.دیگه شما چرا حرف از بیماری می زنید؟امیدوارم همیشه سالم باشید./باور می کنید گاهی معلق در هوا می شوم.خوشحالم که آمدید.دوست خوبم

فرید شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:36

سلام
بهشت نقد حال، قابل تجربه در هر لحظه، به قدر نگاه و ایمان به خواسته...

هیچگاه نخواستم در بهشت باشم.دوست دارم مسیر کمال را طی کنم.در زندگی نمی خواهم تا خواستم، داشته باشم.چرا که رنج دستاوردی جز رضایت ندارد.اما تمام تلاشم برای نگریستن به حال و در لحظه بودن،گاهی میسر نمی شود.انگار هیولایی در من و با من زندگی می کند که حکما آن را نفس اماره نامیدند.مرا می کشاند به هر سویی که بخواهد.نگاهم به دریچه باز و روشن حضرت دوست است ولی عملم و فکرم ،گاهی تحت سلطه اوست.صادقانه گفتم.

کوروش یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 http://korosh7042.blogsky.com

وهزار بار سلام

کوروش یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 http://korosh7042.blogsky.com

ویس عزیز
درود بر تو
راستی که دلم بدجوری هوای قلمت را داشت
باز امدم و نو مید بر می گردم
فروغ را و صائب را و از بیمارستان و از چیزی گفتی عین وحدت بود در تکثر(بنام پرت و پلا) و.....
گفتی ما به عادتی مبتلا
حال سکوت چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


این پرسش گمانم حق ما باشد؟


همانطور که به آرمان گفتم هجوم حادثه مرا برد.ولی شما زیاد به من لطف داری.ومن سپاسگزار هستم.

آرمان. یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:04 http://abdozdak.blogsky.com/

برای دانستن راز گوسفندان باید گوسفند بود
اما بانو ما که درکار انسانها مانده ایم.
کاش بدانیم خود به چه فکر میکنیم.

گاهی هجوم حادثه آدمو می بره.ولی راستش من خیلی وقتا مثل گوسفندم.وبا گرگ درونم در گیر می شوم.

کرانه یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:11 http://www.bikaraanemehr.blogsky.com

اومدم سر زدم نآپیده بودی

باشه آپ میشم.راستی سلام.

جیران یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:07 http://lahzehayenab.blogsky.com

شبگردی هم حال آدم و گاهی جا نمیاره از اینکه امکانش نبوده غصه نخور . آخه گاهی من میرم شبگردی ولی با ولگردها برخورد میکنم وقتی میبینن دارم با همای بلند بلند میخونم فکر میکنن تمرین آواز میکنم واسه مسابقه ی tv persia پشیمون میشم بر میگردم میرم سراغ دفتر ( نتهای شور بختی ام ) اونقدر مینویسم تا سبک بشم ...واااای اگه سواد نداشتم یا دست نداشتم یا ... میمردم از درد .خدا جونم مرسی واسه داشته هام

واقعا خدایا ممنون .همای را دوست داری؟قشنگ می خونه.منم دوستش دارم بیشتر به خاطر شعرایی که انتخاب می کنه.

جیران یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:30 http://lahzehayenab.blogsky.com

خیلی با همای حال میکنم . انتخاب شعراش عالیه . منو میبره تو هپروت

بله شعرای انتخابیش چون حرف دل ماست توی این روزگار ،بیشتر دوستش داریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد