لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

کشتی بی لنگر

برای شناخت خود،نیازی به اندام های حسی نیست.چون خود،امری مجرد و غیر مادیست.اگر در فضا ،معلق هم خلق شوی ،حس بودن و هستن،هست.در یک خط زمانی و یه جایی ،می پریم تو زندگی.بعد از یک مدتی هم می کشانندمان بیرون.در این بازی کوتاه چه بر سرمان می آید؟بیرون از قاب ظاهری ،پشت قاب این تصویر چیست؟من چه دانم،من چه دانم! 

 

گاهی سعی می کنی آدم باشی،گاهی می زنی به چاک،گاهی انالله را می فهمی و می دانی باید برگردی و جواب بدهی، خوانده ای اناالیه راجعون/تا بدانی که کجاها می روی

 

گاهی در حلقه ی لا گرفتار می شوی،گاهی از پله ی شک بالا می روی،گاهی بر سر ایمان خویش چو بید می لرزی،گاهی منکری،گاهی مقری،جمع اضداد می شوی،یک لا قبایی چون تو را می کشانند این سو و آن سو،گاهی مست نیمه شبی ،گاه زاهد متحجد،گاهی در خودت می پیچی ،چنان که در سیر آفاقی،و گاهی چنان مبتذل و دم دستی می شوی که در سیر انفسی،گاه شادمان،گاه غمگین،گاه سالم،گاه بیمار،گاه پوست اندازی را شروع می کنی تا پروانه شوی،گاه میلی مبهم می خواهد کرم بمانی،چهار پاره ات می کنند از هر سو،خدایا به فریاد این غریب امانتدارت برس!این چه امانتی بود که جز رنج بهره ای نداشت؟اگر این امانت عشق بود،بلبل هم عاشق است،پاسخی برای عاشقی اش ندارد،می خواند و می خواند و در نشئه ی عاشقی اش می میرد.روحت از این خاک به افلاک می رود .در این حجاب تیره ی زمینی ،میل گردش در حلقه های نور داری،دست دراز می کنی،غریق درین بحر طوفانی،موج های مهیب ،که هستی تو را تهدید می کنند،می کشاند مرا تو را به خویشتن...صدای کیست؟ 

 

پ. ن۱:این نوشته طغیان روحم است در ساعت یک و پنجاه دقیقه نیمه شب.شاید صبح پاکش کردم شایدم نه.نمی دونم. 

 

پ.ن۲:تصویر دوریان گری را خوندید؟نمی دونم چرا یادش افتادم.حداقل ده سال پیش خوندمش .ولی در آینه که  نگاه کردم یادش افتادم.

نظرات 24 + ارسال نظر
کوروش پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 http://korosh7042.blogsky.com/

آدم اینجا آدم است
آنچه اینجا ها کم است
یک چراغ روشن است
درد ها را مرحم است

سردر گمی بین بودن
و درست تر اینگه چگونه بودن
ظلمات احاطه شده چون هاله ای که از جهل اطراف این ادم در جمع هست
و آنکه تنها مضاف برهاله ی قبلی دور انسان را فرق می کند
و انسان را به فریاد وامیدارد
من در میات جمعم و دلم جای دیگرست
با اویی که در حصارهای ساخته قرنهاست متفاوت است
کاش می توانستم سریع تر بگویم
وقتی که فکر می کنم که این حرص و ولع برای خرید (مثال پست قبلی خودت) را ریشه در کجاست
به این میرسم که
گویا بچه ای را از شیر گرفته باشند
یا معتادی در حال ترک سیگار. مواد افیونی
من دیده ام که دوستی برای ترک سیگار چقدر تخمه میشکست
و حرص آن را دیدم
ما چه چیز را می خواهیم ترک کنیم
که حرص خرید . داشتن ماشین های مختلف . زمین و...
اینچنین به جانمان افتاده؟


چراغ روشن.خوب فکر می کنی این چراغ چه چیزی ممکن است باشد؟یاد مناجات وحشی بافقی افتادم:

دلی افسرده دارم ،سخت بی نور

چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را

برافروزان چراغ مرده ام را

من هم فکر می کنم چراغ روشن ،دل انسان است.تنها جایی که به قول حافظ تماشاگه راز است و اهریمن اجازه ی ورود به آنجا نیافت:

مدعی خواست بیاید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه ی نا محرم زد

دل های ما خسته است.کدر و تاریک است.حضور حضرت دوست در کعبه دل باعث طراوت و شادابی است.اما خستگی روزمره در محدوده ی روان است که در جامعه ریشه دارد.

سلام ،دوباره نگویید ویس داره عارف میشه ها[:S027:

کوروش پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 http://korosh7042.blogsky.com/

بنازم به نت که چقدر کار را آسان کرده. امشب منهم حال و هوایی دیگر داشتم
ویاد این بیت سلمان ساوجی افتادم
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی
گشتم و کامل پیدایش کردم
اگرچه ویس عزیز تو غرق عرفانی و من در برکه ای در خلوتم غوطه می خورم

مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی

چو آب آشفته می‌گردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی

ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه می‌خواهی
ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی

نمی‌داند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی

طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی

مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی

چرا امروز کارم را به فردا می‌دهی وعده
پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی

ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی


شب و روزت طلائی ویس عزیز

می دونی تا زمانیکه در محدوده ی روان و زندگی حرف می زنم خوب هیچی!همینکه روحم خروش می کنه و هیجانات او را می نویسم ،همه فکر می کنند من عرفانی می نویسم.نوشته ام،صدای روحم است.گفت و شنودی با خودم در وسعت خود.

شعر زیبایی انتخاب کردی

بازهم ممنون . سالم باشید.ولی شما هم از اهالی شب زنده دار هستیدا

کوروش پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:48 http://korosh7042.blogsky.com/

پای استدالیئن چوبین بود
پای چوبین سخت بی تکین بود

سلام ویس عزیز
عرفان . به نظر من نوعی مکاشفه است
فراتر از باورهای سطحی و محدود کننده عقاید مذهبی
یعنی خروج دارد
که گاه به حلاج منتسب می شود من حلاج را فراتر از انچه گفته اند میدانم .
یاد فیلم عروج ساخته کارگردان روس افتادم
عروج است
هرگز گفتار
یا بهترحرف دل تو عزیز را
نه عرفان شناخته شده و دیدگاه چوبین فلسفی
یک نوع مکاشفه ی درونی میدانم
یک گفتگوی درونی با خود خود
ومن بارها چنین حالی داشته. البته با توانایی تو
وچقدر زیباست این تقسیم احساس با من و. ما


سلام و ممنون .بله پای استدلالیون بی تمکین است.

با عقل گشتم همسفر،یک کوچه راه از بی کسی

شد ریشه ریشه دامنم،از خار استدلال ها

خلاصه چه کنم؟گاهی فکر،مرا می برد تا افق های سبز بشارت

مرا می شناسی تو ای عشق،من از آشنایان احساس آبم،وهمسایه ام مهربانیست.پرم از عبور پرستو،صدای صنوبر،سلام سپیدار

دو خط آخر چند بیت از ،عبدالملکیان شاعر مهربان معاصر است.

آفتاب پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:01 http://aftab54.blogfa.com/

ویس عزیزم سلام .. وقتی به دنیا نگاه می کنیم می فهمیم که کجاییم و می فهمیم که برای بودن و زندگی کردن که نه،بلکه برای پیدا کردن سعادت وخوشبختی باید به دنبال پیامهاو نشانه های پروردگار مهربانی باشیم که ما را فقط برای خودمون دوست داره و البته اختیار رو به خودمون داده تا راه رو از چاه انتخاب کنیم ..گاهی انقدر تو زندگی کم میاریم که دلمون می خواد بزنیم به سیم آخر اما باید به خودمون نهیب بزنیم و ایستادگی کنیم ..این رسم زندگیه ..

در مورد کتابی که نوشتی یه تحقیق کردم اما متاسفانه نخوندمش .. جزو ادبیات انگلیس هست این کتاب و مثل اینکه زیاد هم چاپ نمیشه .. تا این حد تونستم در موردش اطلاعات پیدا کنم .
مرسی از نوشته های خوبت نازنین .

دقیقا مثل همیشه درست گفتی.وقتی دور خودم می چرخم و یادم میره که کجا هستم،روحم نهیب می زنه که هی منو ببین.داری دست خالی می فرستی.

چو فردا نامه خوانان ،نامه خوانند

تو را از نامه خواندن،ننگت آیو

این نوشته ها هیجانات روح من است که سنگ به سینه می زند :وقت تنگ است بجنب.داری در جا می زنی.ومن :

چون کشتی بی لنگر کژ و مژ می شوم.البته نه از نوع شمسش،بلکه از نوع آدم گیجی که داره دور خودش می چرخه.

کتاب در ادبیات انگلیس است.الان پاشدم گشتم که برات انتشاراتش را بنویسم.ولی در آشفته بازار کتاب هایم پیدا نکردم.هر وقت دیدمش برات
می نویسم.ممنون از مهربونی هایت.

فرخ جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 http://chakhan-2.blogsky.com

بله ... قرعه فال به نام من دیوانه زدند !
همه ی آن حالات که برشمردی درست است ... من همواره در شگفتم از کار آدمهایی که 70 سال بر یک منوال میروند و تغییری در آنها دیده نمیشود . آن وقت خود من بارها پوست انداخته ام و تغییر کرده ام . این روزها نگرانم که وقتی در برابر مرگ قرار گرفتم و کسی از من سوالی بکند چه دارم که بگویم؟ عمری گذشت و من هنوز راه عوض میکنم و سرگشته ام! جالب است که با گذشت ایام ، روزگارم تلاطم بیشتری می یابد

یاد گرفتم که زندگی طولی و عرضی دارد.آنهایی که به قول شما زندگی فکری بریک منوال می کنند ،فقط در طول زندگی و شناسنامه اشان حرکت می کنند.اما آنهایی که در فکر از کجا آمده ام،بهر چه چیز آمده ام،به کجا می روم آخر،ننمایی وطنم؟روی خط عرضی زندگی ،یعنی اندیشه راه می روند برای همین،همانطور که شما گفتید،باطول زندگی بیشتر، متلاطم تر می شوند.چون بیشتر فکر می کنند.یاد داستانی افتادم:

روزی اسکندر وارد شهری شد و در مسیرش از گورستان شهر عبور کرد و دید روی همه سنگ ها ،بالاتر از سن ۲ یا ۴ نوشته نشده،پرسید آیا در این شهر بیماری وبا آمده که کودکان مردند؟در جوابش گفتند:خیر ایشان مردان زنان بزرگسال هستند ولی روی قبرشان ،سن اندیشیدن و یا به قولی،سن زندگی عرضیشان نوشته شده است.

آفتاب جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:30 http://aftab54.blogfa.com/

ببین همینه :

ت‍ص‍وی‍ر دوری‍ان‌گ‍ری‌/ اس‍ک‍ار وای‍ل‍دا؛ ت‍رج‍م‍ه‌ ف‍ره‍اد
‏مشخصات نشر : [ت‍ه‍ران‌]: ک‍ان‍ون‌ م‍ع‍رف‍ت‌‏‫، ۱۳۴۴.
‏‫۲۹۵ صفحه ‌. داستان‌های انگلیسی -- قرن ۱۹میلادی .

پیداش نکردم.ولی مطمئنا همینه.مردی که در آینه پیر می شود.ممنون از پیگیریت.

آذرخش شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 http://azymusic.persianblog.ir/

آورد به اضطرارم اول بوجود
جر حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود

سلام مادر بزرگ عزیز خوبی؟
چه خبر مبرا؟
خوش گذشته؟
میبینم که باز بیخواب شدی و روحت طغیان کرده!!!
آقا من بگم صدای کیه؟؟چی واسم می خری؟

اجازه ما فیلم تصویر دوریان گری رو دیدیم. اشکال نداره؟چون فیلمش واسه بزرگا بود چیزی نفهمیدیم. ما فیلم در حد داستان اسباب بازی ها و شرک نگاه میکنیم

تازه بازم شعر بلتم بخونم.... یه توپ دارم قلقلیه...

تجاهل العارف یعنی تو{ببخشید شما}خودت را به اون راه می زنی و من دقیقا همین کارتو دوست دارم.نوه گلم... من همش تو اتاقم می شینم.تک و تنها.گاهی حس می کنم دیوارا دارن میان جلو بعد حس قرار گرفتن توی تابوت بهم دست می ده.اگر این حرفا رو به روانشناس بگم ،حتما می گه خانوم شما بیمار آنهم از نوع سایکوتیکش هستید.ولی من کاملا حالیمه که چمه.

دیدی توی استخر وقتی می خوابی روی آب چه حسی داره،روح من هم گاهی می خوابه روی امواج فکریم.و زود هم پیاده میشه

خوب حالا بقیه شهعر یه توپ دارم را برام بخون.

پرنیان شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 http://fathebagh.blogsky.com

هیچ چیزی نمی تونه مثل این اعتقاد که «دنیا محل گذره ... دنیا محل آزمونه ... و اینکه زندگی واقعی زندگی پس از مرگه » ُ من رو آروم کنه . فقط ایمانم بهم کمک می کنه که تمام سختی ها و رنجها رو تحمل کنم.
و تنها چیزی که می تونه من رو به آرامش برسونه اینه که بالاخری یک روزی یک لحظه ای روح از این جسم زمینی و بیچاره رها می شه و آزاد و بی درد پر می کشه به آسمان .
یه وقتهائی یه جائی قرار میگیری که جای تو نیست . آدمهائی کنارت می نشینند که با معیارهای تو جور درنمی یان. تو توی ونوسی اونا توی مریخن .امیدوارم خدای مهربون یه کمی در آزمونهاش تجدید نظر کنه ! هی داره سخت می شه

امیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
دعای از ته دل بودا!

کامنتی که برات گذاشتم،گفتم:خدایا تو بزرگی ،هوای مارو داشته باش.ما که بنده ایم . یادمون میره که هستی.

دنیا محل گذره درسته.ولی نمی دونم با این کارایی که می کنم واقعا راحت می رم یا راحت میشم؟

منم امیدوارم که خدا یه کم تجدید نظر کنهیه کم هم به ما آسیایی ها برسه

بی یار شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:27

چه روزهای سختی شده ویس عزیز...این نوشته رو کامل فهمیدم...
راستی...سلام...

پیروز باشی

سلام.وبلاگتون چی شد؟دلم تنگ شده.ممنون که به من سر زدید.

فرفری...! شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:06 http://reminders.blogsky.com/

گاه میلی مبهم می خواهد کرم بمانی
گاهی از خودم به همین دلیل حالم بهم میخوره...

دقیقا ،گاهی کارهایی از من سر میزنه که حالم از خودم بهم می خوره.حتی دوست دارم بزنم تو گوش خودم.

[ بدون نام ] شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:09

اون که نیست منم ویس.خودم رو گم کردم.به زور سعی میکنم خوشحال باشم.باز نمیتونم.مدتیست با اتفاقاتی که افتاده دلم به حال خودم میسوزه.من اگر به جلو برم بعید نیست چند قدم به عقب برم.من نگرانم.و تمام ایمان ضعیفم هم ترس و نگرانیم رو از بین نمی بره...خدا از بنده ای مثل من ناامید میشه نه؟

پرسش آخرت منو یاد بیتی از مولانا انداخت:

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده ،به از خفتگی

فکر نمی کنم این طور باشه.کوشش بیهوده بهتر از سستی است.

روح امثال ما شاید عاشق ترین است و خدا را خیلی دوست داریم.شاید بی قراری هایمان از دوری اوست

روزها گر رفت،گو رو،باک نیست

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

من از روزهای بی ثمر خسته میشم در حالیکه مولانا فقط حضور او برایش مهم است نه گذر زمان..

نمی دونم بهت چی بگم فقط:ما درد مشترکیم.مرا فریاد کن

فرید شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:40 http://fsemsarha.blogfa.com

سلام
...
آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت باقی ست...
دل نوشته زیبایتان مرا به یاد شب نوزدهم رمضان امسال انداخت... جمعی از دوستان که بغیر از یکی شان همه اهل دل بودند... به خواندن آنچه می دانستند می پرداختند در این اثنا فردی شعری زیبا از شاملوی مهربان را خواند که به گمانم بی ارتباط با این پست پرحال تان نیست.... البته می دانم که می دانیدش....
****
در آستانه

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظار ِ توست و

اگر بیگاه

به درکوفتنات پاسخی نمیآید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.

آیینه یی نیک پرداخته توانی بود

آنجا

تا آراسته گی را

پیش از درآمدن

در خود نظری کنی

هرچند که غلغله ی آن سوی در زاده ی توهم ِ توست نه انبوهی ِ
مهمانان،

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نیست.

که آنجا

جنبش شاید،

اما جُمَنده یی در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان ِ کافورینه به کف
نه عفریتان ِ آتشین گاوسر به مشت
نه شیطان ِ بُهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش
نه ملغمه ی بی قانون ِ مطلق های مُتنافی. ــ

تنها تو

آنجا موجودیت ِ مطلقی،

موجودیت ِ محض،
چرا که در غیاب ِ خود ادامه می یابی و غیابات
حضور ِ قاطع ِ اعجاز است.
گذارت از آستانه ی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانی ست در نامتناهی ظلمات:

«ــ دریغا

ایکاش ایکاش

قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ

شاید اگرت توان ِ شنفتن بود
پژواک ِ آواز ِ فروچکیدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشانهای ِ
بی خورشیدــ

چون هُرَّست ِ آوار ِ دریغ

می شنیدی:

«ــ کاشکی کاشکی

داوری داوری داوری

درکار درکار درکار درکار...»

اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم ِ قاضیان.
ذات اش درایت و انصاف
هیاءت اش زمان. ــ
و خاطره ات تا جاودان ِ جاویدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامداد ِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:

از منظر

به نظّاره به ناظر. ــ

نه به هیاءت ِ گیاهی نه به هیاءت ِ پروانه یی نه به هیاءت ِ سنگی نه به هیاءت ِبرکهیی، ــ

من به هیاءت ِ «ما» زاده شدم

به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت
خویش معنا دهم

که کارستانی ازاین دست

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شُکوهناک فروتنی
توان جلیل ِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.

دستان ِ بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر کامل و هر پَگاه دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان دیگر را.

رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم

و منظر جهان را

تنها
از رخنه ی تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَر کوتاه بیکوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!

دالان تنگی را که درنوشته ام
به وداع
فراپُشت می نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامداد ِ خسته.)
****
یاحق

به به چه شبی بوده ،که صد سال ،بلکه هزار سال حسابش کردید.


شاید همیشه بیگاه به در می زنم.شاید

بهره ها بردم.هیچ نمی گویم.که کاملترین بود ممنون و سپاس.

در شب قدر ار صبوحی کرده ام،عیبم مکن

سر خوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود

ستوده شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:11 http://saba055.blogsky.com/

سلام ویس عزیزم .
ببخش که نمیرسم بیام الانم با عجله اومدم .
میگم عجب چیزهایی مینویسی روحت که طغیان میکنه چه کلمات سختی تراوش میکنه .



بابا کدوم کلمه سخته شوخی می کنید.من تازه خودمو خیلی جمع و جور می کنم و سانسور می کنم.

سلام یادم رفت.سلاااااااااام.خوبی؟خانواده چطورند؟

ستوده شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 19:13 http://saba055.blogsky.com/

ویس عزیز التماس دعا .
در مورد اون پرسش والا منم نمیدونم شب قدر چی شده .
فکر کنم این ادمها به خاطر اینکه کسی تو این شب ها نفرینشون نکه شب قدر را تغییر دادن

عجب فکری کردیا.شاید نزدیک ترین و درست ترین فکر باشه.راستی حال پسر کوچولوتون چطوره؟

ستوده شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:10

سلام ویس عزیز.
در مورد اون سوالت مشکل ثبت نکردن ساعت آپت از قالبت هست .
یا باید قالبت را عوض کنی یا باید تو قالبت دست کاری صورت بدی تا بتونی مشکلت را حل کنی

نمی دونم شاید اینطور باشه.سعی می کنم درستش کنم.

آذرخش یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 http://azymusic.persianblog.ir/

سلام مادر بزرگ عزیز
چه حال و احوال؟

مادربزرگ جون حالا اینطور نشه که هر سئوالی پرسیدم فکر کنی دارم تجاهل العارف بازی در میارم. اتفاقا از فلسفه و عرفان و این چیزا که خیلی در موردش مینویسی زیاد سر در نمیارم. همین لغط "تجاهل العارف" رو هم توی اینترنت سرچ کردم تا فهمیدم منظورت چیه.

می دونم چی میگی. من یه مدتی این تنهایی رو تجربه کردم.اما سعی کردم خودمو یه جوری سرگرم کنم.

اون روانشاسه خیلی هم بیجا می کنه از اون حرفها بزنه. می خوای بچه محلهامونو جمع کنم بریم دعوا؟

آخی...چه روح بازیگوشی
بقیه شعر؟
یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید آبیه.میزنم زمین هوا میره. نمیدونی تا کجا میره. من این توپو نداشتم. مخشامو خوب نوشتم. مامان بزرگ بهم عیدی داد. یه توپ قلقلی داد.
یالا من جایزه می خوام م م م م م
سه شمبه نیام ببینم بازم نوشتی خونه بودی و حوصله ات سر رفت و ناراحت بودیا. پاشو برو با دوستت بیرون (همون ریفیق فابت) و حالی به هولی و از خوراکی هایی که خوردی و جاهایی که رفتی واسمون بنویس. باز دوباره دارم نسخه (نخسه) صادر می کنم؟!؟!بعله. آقا دوست دارم. دستت که بهم نمیرسه

روزهای خوبی داشته باشی

اولا که نوه ی گلم،چرا مدت هاست که وبت را تعطیل کردی؟دوم اینکه،نوه ی گلم،لغت را ایطوری می نویسند.سوم اینکه تقصیر کتابای عرفانیه که منو مجبور کردند و خوندمشون.مثل همون که می گه:دماغمو زدم تو مشتش،سرمو کوبیدم تو چماقش

ایندفه جایزه ت یک آبنبات چوبیه.آتیش زدم به مالم

روانشناسی هم در کار نیست. راستی می دونی من از همه ی روانشناسا بدم میاد.وهرگز کتاب روانشناسی نمی خونم.یه روانشناس در فامیل داریم کهخدا نصیب گرگ بیابون نکنه.با همه در گیره.آشوب طلبه.

باشه من نخسه ات را می برم ساندویچی می پیچم.

ارغوان اشترانی یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:10 http://www.ashtarani.blogfa.com

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید



روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم



آن من دیوانۀ عاصی

در درونم های وهو می کرد

مشت بر دیوارها می کفت

روزنی را جستجو می کرد


می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را



شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم،نمی دانی


....
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زرورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها



روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟



بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشستم شاید او آید

عاقبت روزی بدیدارم

ارغوان ،شاخه ی همخون جدا مانده ی من

من در این گوشه که از دنیا بیرون است،

آسمانی بر سرم نیست

آنچه می بینم ،همه ،دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند


خوب شد اومدی.خوشحال شدم.

درخشان یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:23 http://mmderakhshan.blogfa.com

سلام دوستان خوب



به همت من و شما ایرانی عزیز خلیج نیلگون فارس برای همیشه خلیج تا ابد فارس خواهد ماند با رای به نظر سنجی شرکت گوگل

لینک نظر سنجی :

http://www.persianorarabiangulf.com/index.php

خواهش میکنم به سایر دوستان نیز اطلاع دهید

چو ایران نباشد تن من مباد

سلام درخشان جان مدتی پیش ایمیلی داشتم در همین خصوص.و تمام کارایی که باید می کردیم .کردیم.ولی بازم حتما به اونایی که نگفتم میگم.زنده باد ایران عزیز ما

مستی یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:16 http://mooshekoor.blogfa.com

سلام و درود
بسیار زیبا حالات روحی یک آدم را به قلم کشیده بودی

ممنون دوست خوبم.پست شما هم بسیار جالب و طنز داشت.وبلاگ خوبی داری.

ثنائی فر یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:30 http://www.sanae.blogfa.com

گاه انسان گاه اما شیطان و گاه خدا و گاه خودم من
عالی بود عالی

سلام و ممنون.میام بهتون سر می زنم.بازم بیایید.خوشحال می شم.

آفتاب دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:04 http://aftab54.blogfa.com/

ویس عزیز من چطوره ؟
التماس دعا نازنین .

سلاااااااااام.خوبم.و روزگار می گذرانم.شما چطوری؟عزیزم

مهسا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:31 http://deleasemooni.blogsky.com

خیلی عالی نوشتی مثل همیشه

سلام و ممنون.

قندک سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:24

سلام و درود
دارم می ترسم. حسابی وهم برم داشته. پس این انسان مجموعه ای است از اضداد؟بیچاره ای که پا به دنیا نگذاشته آماج تیرهای عرضی و سماوی وچپ و راست می شود. وآنقدر چپ و راستش می کنند که دیگر هوس بندگی خدا نکند!خدایا خودت بداد ما برس؟ آخه چرا به قول اون خدا بیامرز دیگه به داد ما نمیرسی؟!

سلام.همه مون می دونیم که برای همه ی ما این حالات پیش میاد.فقط دعا کنیم سربلند بیرون بیاییم.آمین

منظورتون از اون خدا بیامرز کی بود؟

سهبا یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:21 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

طغیان های روحتان نشانه والایی آن است ... خوشا به سعادت شما با چنان روحی عظیم ...

خوشا به حالم که دوستی مثل شما پیدا کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد