لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

بی خوابی

خواهرم اومد ایران .صبح رفتیم پهلوی مامان و برگشتیم و انجام بعضی کارها و ساعت چهار بعد از ظهر نشستم تا ساعت ۹ تایپ کردم اومدم بلند بشم برم چایی بریزم نمی دونم دستم به کجا خورد که به جز چند صفحه که هی سیوشون کرده بودم ، بقیه پاک شد. اول شوک شدم و هی نگاه کردم و بعدشم داد و بیداد کردم و گفتم نه ای وای و از این حرفا و بعدشم دکمه ی کنترل زد را زدم ولی نشد و بعدشم اشکام ریخت و بعدشم نشستم فکر کردم که خوب که چی ، دوباره شروع کردم تا یک ساعت پیش. وبعدشم بی خوابی به سراغم اومده و الان ساعت سه و نیم بامداد روز شنبه است و باید ساعت 7 بروم سر کار. دست و گردنم و سرم از کار افتاده ولی خوابم نمی آید.  

فکر کردم فردا یعنی امروز برم یک کیسه بوکس بخرم بزنم توی اتاقم تا در چنین مواقع چند تا مشت بزنم بهش حالم خوب بشه. 

نظرات 14 + ارسال نظر
قندک شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:35

آمادگی برای کیسه بوکس شدن ناطق.بطوری که با زدن به ما ما شروع می کنیم به داد و فریاد و جون مادرت نزن و اینا تا دل شما بیشتر خنک بشود.ضمنا ارزون حساب می کنیم مشتری بشین و مارو به دوستانتون هم معرفی کنین. به یک بار امتحانش می ارزه خدا گواهه. البته ما هم نیاز زیادی به کتک خوردن و له و کرده شدن داریم.لذا طرفین حظ می برند.

بشکنه دستی که بخواهد شما را بزند. این دیگه چه حرفیه ؟ چشمم دو تا ، مجبور شدم دوباره بنویسم.

قندک شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:36

وای وای وای وای.همه را ول کنید این رفتن سر کاررا بگویید. هیچی بد تر از این نیست.آدم با خودش میگه: لعنتی! کاش اقلا امروز ۵ شنبه بود!

آی گفتید، ساعت چهارونیم صبح به زور خوابیدم تازه خوابم برد که ساعت سر ساعت 6 زنگ زد.مجبور شدم بیدار بشم و با چشمای ورم کرده برم سرکار.

قندک شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:38

سلام. رسیدنشون بخیر. چشم شما روشن.خداوند رفتگانتان را بیامرزد و عزیزانتان را براتون نگهداره و شمارا هم برای عزیزانتان و ما

سلام.وممنون . خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.مخصوصاً عزیز تازه از دست رفته ، مادر گرامی را.

نوشته های پراکنده شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:30

سلام
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
بقیه اش رو ننوشتی
حتما اومدی سراغ وبلاگم و کلی ترسیدی و فحشم دادی و دیگه خوابت نبرد
آی گفتی...دیروز یادم افتاد که در مورد چند تا فیلم کلی مطلب نوشته بودم که گاهی بذارم توی وبلاگم. و با بلایی که سر لپ تاپم اومد همه اش پرید. به همین راحتی
شاد و سربلند باشی

سلام.
واقعاً دیشب فقط وب شما را کم داشتم.خیلی ترسیدم.فیلم دیگران را هم دیدم. من خودم همیشه توهم دارم عکسای وب شما هم مزید بر علت شد.ترسناک بود.اگر اون فیلم ها هم ترسناک بود همون بهتر که پرید.

ونوس شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام ویس عزیز
با اون کیسه بوکسه خیلی موافقم ...بدجور

منم از این بلاها اون موقع که سرکار میرفتم میومد ودربیشتر مواقع هیچ کاری به جز دوباره کاری نیست عزیزم

واما در مورد اون سئوالت آخه من یه مادرم و6ماه پیش زایمان کردم حق دارم وقتی چنین عکسی رو با این تنوع و شادی می بینم حسودیم بشه دیگه

سلام.وای مبارکه.مادر شدن یک موهبت است اما از اون موهبت های سخت ولی شیرین.خدا ببخشه بهت.پسره؟دختره؟اسمش چیه؟ خوب می نوشتی دیگه.
برای چی کیسه بوکس می خواهی دیگه؟ سرگرم فرشته ات باش.عزیزم.

صادق (فرخ) شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ... چشمهاتون روشن
آمدن خواهر و دیداری پس از مدتها و زیارت تربت مادر ، همه خوب و عالی بوده ... اما در زندگی مدرن امروز چنان لحظات نابی نیز یافت می شود . برای من هم چند بار پیش آمده و متاسفانه باید بگویم که یک ضد حال شگفت و عجیب است .
انگار دنیا را با همه ی اثاثیه و لوازمش بر سر آدم میکوبند . به تعبیری یک لحظه ی ناب است از نوع دیوانه کننده اش . فقط میتوانم بگویم که شما رو درک میکنم دوست نازنین !

اما واقعا نمیدانستم که در ورزش مشت زنی و بوکس دارای جایگاه و علایقی بودید و ما نمی دانستیم . معلوم میشود که تمرین تان کم است . اگر قدری بیشتر تمرین کرده و روی دیوار خانه تمرکز کنید مطمئنا در طول زمان ، دستها و مشتهای نیرومندتری خواهید داشت .
آن وقت خیلی خوب می شود که مثل بهروز وثوقی در فیلم گوزنها بیفتید به جان دیوار اتاق و چاله چوله هایی بر آن بیندازید .... یادگاریهای خوبی هم هست . هر وقت به دیوارهای کتک خورده که نگاه میکنید ، یاد خاطراتتان می افتید .
چقدر من از آدمهای بوکسور خوشم می آید ... البته این تقصیر محمد علی کلی است که بذر چنین علاقه ای را از کودکی در جانم کاشت . ایامت به کام قهرمان

سلام. چطوری به این لحظات می گویید ناب؟ اشک منو در آورده.

به دیوار مشت بزنم؟ انگشتام می شکنه . منم از بوکس بدم نمیاد ولی اهلش نیستم. یعنی جونش را ندارم. اما گاهی خیلی دلم خواسته توی دهن بعضی ها مشت بکوبم.

هاتف شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:06

من همیشه فکر میکردم که وقتی آدم با یه آدم دیگه سر و کله بزنه هر اتفاقی ممکنه رخ بده چون آدمیست و دارای عقل و احساس و هر اتفاقی ممکنه رخ بده اما حالا میبینم که این دستگاه های ماشینی و کامپیوتری انگار بدترن بعضی وقت ها بدجوری حال میگیرند و اونجاست که باید گفت زبون آدمیزاد حالیشون نمیشه
..................................................................
گریه بهترین راه آروم شدنه....

سلام.
چون که با لب تاب سروکارت فتاد

پس زبان لب تابی باید نهاد


بیت بالا ا زمقوله ی سرقات ادبی، ازین جانب و فی البداهه بود.

خلیل شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 20:33 http://tarikhroz3.blogsky.com

سلام،

نه لطفن! ما خودمان کیسه بوکس هستیم.

کی به شما مشت زده؟ جمع شیم بزنیمش

پرنیان شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 21:13

خانم جان شما هر چند خط یک بار دگمه ی کنترل اس را محض احتیاط بزنید.

با اون کیسه ی بوکس خیلی موافقم. تاثیرش عالیه

بابا ناشی بازیه دیگه. چیکار کنم.

حساب کن با این اخلاق من ، کیسه بوکس هم توی اتاقم آویزون کنم ، هیچی دیگه سند خل شدن ما کامل می شود.

سهبا شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 23:34

آخ آخ آخ ! هر دوش سرم اومده و میدونم چی کشیدی ! ای امان ...
راستی سلام و صد سلام خدمت ویس عزیزم .

سلام. پس حسابی حال منو درک می کنی سهبای نازنین.

قندک یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:31

با سلام و تجدید عرض ادب و احترام بر ویس عزیز. خیلی دوست دارم شعرهایی راکه به تناسب عنوان می کنید. دست مریزاد.

سلام . همیشه توی داشبرد ماشینم شعرهایی دارم که در ترافیک حفظ می کنم .یا وقتی تنها برم پیاده روی همینطور و این باعث شده هر حرفی می شنوم ، مترادفش شعر میاد توی ذهنم. و می دونید که رشته ی من ادبیات هم است.

مهستی یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:05


سلام ویس عزیز . من زنده ام ! همین !!

عزیزم همیشه زنده باش.چرا این حرفو زدی؟ هر دلخوری و گرفتاریی که داشته باشی ، باز هم نباید این جوری بگی. به کسانی که دوستت دارند فکر کن. در این دنیای مجازی وقتی من که اصلاً نمی شناسمت هی میام بهت سر می زنم و برام مهمی وای به دنیای حقیقی که خیلی ها دوستت دارند. مواظب خودت باش.

ونوس دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام دوست نازنینم

ببخشید تقصیرمن بود باید ترجمه اش رو می نوشتم
یعنی به وبلاگ من خوش اومدید

در مورد بچه آخه تقریبا همه دوستان مجازی من می دونن من نی نی دارم یه دختر شیطون بلا که اسمشم ریحانه ست
عزیزم می تونی بری به این /ادرس عکسهاش رو ببینی

http://my-sweeth-baby.niniweblog.com/

واینکه دوستم من همچین هم مامان کوچولو نیستم والان در نیمه دهه سی زندگی به سر می برم

واقعاً که بچه ی شیرینی است وخوب معلومه به خودت رفته
عاشق اسم ریحانه هستم.اسم مادرم هم ریحانه بود.
خدا این فر شته را برایت نگه دارد و زیر سایه ی شما و همسرتون بزرگ بشه.
خوب دهه سی سالگی چیه مگه اوج کمال یک زن. تازه هم هنوز برای مادری کوچولو هستید .والا

تنها چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:46

خوشحالم ک مثل پرنیان عادت دارید جواب بدید....حال شما خوب هست؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد