لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

سکوت

 

 

گوشه های خلوت ذهنم را برای مرور حافظیه نگه داشتم.همه چیز دوباره منو می کشه ومن دستم را گرفتم به شاخه تناور یاد او.این روزا خیلی خبراست.روز زن.فتح خرمشهر.در گذشت ناصر حجازی.آتش گرفتن ...گرانی.فقر.ساختمان سازی .پولدار شدن بعضی.فقیر شدن همه...تن بشویم  در این آشفته بازار؟یا به قرار ملاقات با خودم ادامه بدم؟کاش من هم پیر میکده داشتم: 

 

به پیر میکده گفتم:که چیست راه نجات؟و می گفتم:صلاح کار کجا و من خراب کجا؟ 

 

و حتما جواب می داد: 

 

مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق .و باز می پرسیدم خوب حالا من چه باید بکنم با این اندوه و اینهمه داستان رنگارنگ و موارد زجرآور؟ گفت:

 

لاف عشق و گله از یار،زهی لاف دروغ 

 

عشقبازان چنین،مستحق هجرانند 

 

ای وای ،دیدم دقیقا اشاره به سکوت و صبر است.اگر عاشقی سر مشوی از مرض.وگاهی چقدر بی تابی می کند دلم. 

 

 

سفر نامه.

مدت ها بود هی دلم می خواست برم پیش حافظ.شده بود یه آرزو.همه می گفتند ای بابا شیراز که بغل گوشته برو ولی نمیشد.کارم خوندن تفسیرهای حافظ و انواع نوشته راجع به او شده بود بعد خوندن کسانی که روش تاثیر گذاشتند بعد اوضاع اجتماعیش و...هی می خوندم ولی نمی شد.پشت در خونه نوشتم:رواق منظر چشم من آشیانه توست/کرم نما و فرودآ که خانه،خانه توست.بازم جور نمیشد.دوستانم که رفته بودند اونجا برام فال گرفتند هر بار خودش دعوت می کرد تا اینکه در بدترین شرایط زندگیم که حتی تا سر کوچه رفتن هم به ذهنم نمی رسید دوست ترین آدم زندگیم بلیط به دست منو برد.باورم نمیشد.همینکه رسیدیم خرت و پرتامونو ریختیم و رفتیم حافظیه.غلغله بود.میخکوب شدم چراغ ها و آرامگاه و جمع عشاق ونور آبی وقلبم داشت می ایستاد.حال عاشقی را داشتم که بعد از فراق،وصالی نصیبش شده ،پسری دیوانش را دست به دست می چرخاند و من هم دیدم ای وای دیوانم را توی ساکم جا گذاشتم.ازش گرفتم .وتند تند باز کردم اونقدر گرمم شده بود که نزدیک بود حالم به هم بخورد.همه داشتند راجع بهش حرف می زدند.قلبم تند می زد وچون سابقه قلبی دارم به اصرار دوستم از آن جا خارج شدیم.حال کسی را داشتم که گیج و منگه.قول داد بازم می ریم.فردا آقای راننده ای که ما را برای دیدن به جاهای دیدنی می برد گفت کاکوصبح جمعه خلوته .اونموقع بیا.به به شیراز.شیراز معدن لب لعل است و کان حسن.ارگ کریمخانی،خانه زینت الملوک فکر می کنید مجسمه کی اونجا بود؟حلاج!روزبهان بقلی!باور می کنید.حلاج با طناب دارش..روز بهان بقلی یا شیخ شطاح.کسی که شطحیات را نوشته ومن با خوندنش خل شدم ومدت ها طول کشیده بود خودمو جمع کنم.ای وای اگر طولانی نمیشد همه را می نوشتم ..صبح جمعه دوباره رفتم .چند نفر در محوطه نشسته بودند ولی داخل کسی نبود یعنی هیچکس سر مزار نبود.از دوستم خواستم مدتی تنها بگذاره منو.حکایت خم ابرو بود و حالتی که محراب به فریاد آمد.تو دلم حالی بود شوقی انگار.تمام حرفام یه دفعه تموم شد .خودمو آماده کرده بودم برای خیلی حرفا.ولی یکدفعه سکوت توی تموم دلم پر شد .حرفی نداشتم.این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست.مست مستم کن از این باده به پیغامی چند..همینطور شعرش در من ریخت ..ساقی بیا که یار از رخ پرده برگرفت..بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود/عیسی دمی خدا بفرستاده برگرفت..بر در میخانه رفتن،کار یکرنگان بود..رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم/شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی...وحالی بود.ویک دفعه آروم شدم وبرای تمام کسانی که سفارش کرده بودن فال گرفتم.وبرای تمام دوستان وبلاگیم ،که به اندازه دنیا دوستشون دارم،یک فال دسته جمعی گرفتم چرا که فال نکو در قفای حال نکوست.حالا نیت کنید: 

 

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار 

 

ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار 

 

نکته روح فزااز دهن دوست بگو 

 

نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار 

 

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام 

 

شمه ای از نفخات نفس یار بیار 

 

... 

 

الانم که دارم می نویسم عجولانه است انگار بی قرارم.به سعدی عزیزم هم سر زدم با اون گنبد آبی قشنگ و نوشته هایی از بوستان و گلستان که روی کاشی های آبی به دیوار بود.اما من یاد غزلش افتادم: 

 

همه عمر برندارم سر ازین خمار مستی  

 

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 

 

چرا همیشه فقط از بوستان وگلستان گفته می شود در حالیکه او استاد غزل عاشقانه است. 

 

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی 

 

گل سرخ شرم دارد که چرا همی شکفتم 

 

خواجوی کرمانی که روی کوه کوتاهی بود .کسی که اگر حافظ نبود الان با شعر او فال گرفته می شد .خیلی طولانی شد.بسه دیگه.