پرنده گفت :
چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
ومن به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید
مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدم ها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده ، آه ، فقط پرنده بود
هی دلم پرپر می زد. حواسم جای دیگری بود ولی دلم اینجا بود. می رفتم و می آمدم و غصه ها می خوردم ولی باز کسی توی دلم خودشو به در و دیوار می زد .
دستمو کردم توی جیبم و راه افتادم .راه رفتم و فکر کردم. صبح خیلی زود بود. دیشب دوستی آن سر دنیا که می خواهد غزلی از مولانا هنگام عقدش به مناسبت این جشن خوانده شود ، خوب معلومه دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرد. ماموریت با کد مخصوص قربونت برم و تو بلدی و هندوانه های بزرگ ، به من محول شد. من هم آخر شب دیوان شمس را برداشتم و نشستم فهرست مطلع غزل ها را بخوانم ببینم کدام با عروسی سازگار است ، در غزل مولانا عروسی در معنی مردن و وصال به حق است ، بماند
پاسی از شب گذشته بود که دیدم " بوی گلم چنان مست کرد که دامن از کفم برفت" رفتم و خوابیدم.
وقتی داشتم راه می رفتم یک فکر شیطانی به سرم زد و پیش خودم گفتم آهان یافتم.مثل ارشمیدس در حمام یافتم یافتم گفتم و این غزل را بهش می گویم:
مژده بده ، مژده بده یار پسندید مرا ، و الخ ...او نمی فهمد که این غزل از هوشنگ ابتهاج است ، فکر می کند از مولاناست.
اونوقت به خودم گفتم رذالت های بزرگ از همین جا شروع می شود.
ساعت 9 صبح بود ، برگشتم دلم نیومد این دروغ به این بزرگی را بگویم .حالا وقت دارم.براش می گردم.
گلدون یاس رازقی من خیلی گل داده و خیلی خوش بوست . ساعت 3 بعد از ظهر از پنجره نگاه می کردم ، پروانه ای رنگی و زیبا همراه یک پروانه ی سفید دور و برش می پلکید. یک تصویر فوق العاده ای به وجود اومده بود. زنگ تلفن همه چیز را خراب کرد.
پ . ن : جمله ی داخل گیومه از مقدمه ی گلستان سعدی است که در خاطرم مانده است .شرط امانت داری حکم کرد که بگویم.