لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

دریا

  

 

 

یادم آمد روزهایی که بر ساحل شنی راه میرفتم و قلعه های شنی ی ساخته شده ی کودکیم.اما تمام آن ها چه بی حاصل به دست امواج حوادث زندگی ویران شد.هنوز در گوشم خروش موجی راکه به ساحل می آمد واز هراس ماندن وخشک شدن سریع به دریا برمی گشت می شنوم،وبه نظاره ی خودم که امواج ذهنم سر به دیوار وجودم می کوبند ولی من به ساحل نشسته ام،مشغولم.

 

 

دریاب

پرم از شعر وترانه.گیسوافشان در دشتی از شقایق.تمام من در کششی به سوی هر آنچه پیوسته از آن نهی می شوم سریان می یابد.دراین جذبه به تمنای خواهشی دست نیافتنی می روم.می روم تا مگر بیقراری هایم اندکی،شاید،به قرار آید.دو سه پله تا کرانه /دوسه خنده تا ترانه/تو مراد عشق بودی/من وما و او بهانه

ازدحام کوچه ی خوشبخت

به چهره ی یکایکشان که نگاه می کنم ،در رفت و آمد خیابانی،حتی آنان که آماده می شوند برای ضربه زدن به هرکسی ،می بینم که هیچ کس صیاد نیست و نهایتا یک جا ،یک وقت همه صید هستیم./صید بودن خوشتر از صیادی است/اینهمه آرزوهای رسیده ونرسیده،اینهمه بغض های فروخورده،کینه های پنهان شده،شوق های ناکام،اندوه های کشنده،خواستن خواستن وخواستن،به کجا می رسد آخر؟

هذیان های نیمه شب

معلقم،بین تمام چیزهایی که مرا احاطه کرده است.وقتی خودم را از بین تمام انبوه کتاب هایی که محاصره ام کرده اند ،بیرون می کشم،وقتی از جمع دوستانم ،که بسیار دوستشان دارم،خارج می شوم،انگار پایم از تمام جاذبه ها رها می شود.من در کجای زمین ایستاده ام،ثقل زمین کجاست؟ولی اعتراف می کنم که گاهی مثل سکر یک شراب،برایم بی همه چیز بودن خوشایند است.احساس بی وزنی و رهایی.دوستش دارم.سبک می شوم،از زمین جدا می شوم.به تماشای خودم می نشینم.اوف که برای یک لقمه زندگی چقدر زحمت می کشم.چقدر جواب باید پس بدهم.چقدر خرج کنم.چقدر دل به دست بیارم.واز همه بدتر چقدر نفس بکشم.