لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

شب

چه رازی دراین سیاهی و سکوت نهفته است؟پاسخگوی کدام نیاز مبهم من است،که این چنین به سویش کشانده می شوم؟آرامشی که در شب است،خالی از هیاهوی روز،انگار درملکوت خدا باز است،یا در شب این حس را بیشتر درک می کنم خلوتی جذاب و درون ریز است.سیروسلوکی لذت بخش.بهره ها بردم از این سیاهی.

اما ای عزیز

لحظه ها،لحظه ها،هر تیکی وهر تاکی صدای ضربان حیات ماست.چه آسان در مسیر روزمرگی می بازیمش.در آهی تمام گذشته را سپری می کنیم،وحال را به آن پیوند می زنیم.به انتها که می رسیم افسوس یکدگر را می خوریم در حالی که زمان بی وقفه از سر ما می گذرد،وما باز هم در حسرتی برای گذشته و نگاهی به افق دور آینده،حال را باز هم وباز هم ازدست می دهیم.هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی می کنیم/چهره ی امروز در آینه ی فردا خوش است.           دوست دارم امروز را در امروز ببینم/////صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق/نیست فردا گفتن از شرط طریق

اما ای عزیز

کوچه باغ پر از سکوت بود.سایه ی ترنمی دور در اوهام ذهنم جاری شد.این آواز شاید در خودم جاری بود.هر چه بود مرا برد،سرش را که بلند کرده بود،تسخیر شده بودم.هبوط او در من.چیزی ریخت،دلم بود شاید.هیچگاه نتوانستم برش دارم،دلم را می گویم.مات در خودم نگریستم.با خودم گفتم:این کیست این ،این کیست این، این یوسف ثانی ست،این  /ولی زنان مصر با دیدن زیبایی ی او فقط دستشان را بریدند،ومن از هرچه جزاو بو د ،حتی از خودم بریدم.وخواندم /من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟و حالم خراب شد.صلاح کار کجاو من خراب کجا؟

اما ای عزیز

یادم آمد خوانده بودم از پیام آور که:هر کس عاشق شود وسکوت کند،سپس در اندوه این عشق بمیرد،شهیداست.سکوت واژه ای شد تا فکر کنم که دریک عشق ممنوع باید سکوت کرد،جز این که می توان به همه گفت که عاشق شده  است .مرحله ی بعد فکر کردم که سکوت در یک عشق ممنوع و دق کردن به عاشق این عشق،درجه ی شهید می دهد.آیا این تایید یک عشق ممنوع است؟{پیام یاد شده در کتاب تمهیدات عین القضات،رساله ی عشق و عاشق ومعشوق می باشد}

اما ای عزیز

سفر که آغاز می شود به راه می اندیشی،بیقرار و نا آرام،چندین هزار سال است که در راهی،وزادراهت طلب است.هنوز دراین مرحله ای که اسیر حلقه ی ؛ع؛  می شوی.می روی تا در نسیم لا به الا برسی.ماییم چون لا سرنگون/وز لا تومان آری برون/تا صدر الاکشکشان/لا را به الا می کشی/منتظر آن لحظه ی ناب هستی که در نشئه ای خمار آلود از مطرب مهتاب روی دیده هایش را بشنوی.