-
نامه ای به خدا
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 15:03
مثل اینکه حالت خوش نیست ، دارم جدی حرف می زنم .امروز ، یکدفعه تمام کتاب های عرفانی را که خونده بودم وتمام تصویرهای انتزاعی از تو را ، پاک کردم . بله عزیزم. اصلاً نمی خواهم بشنوم که ، عزیزم بلا و مصیبت آدمو بزرگ می کنه و نشنیدی که گفتند: هرکه در این بزم مقرب تر است /جام بلا بیشترش می دهند .آن حال های با تو بودن ، آن...
-
پاییز
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 18:53
امروز صدای پای پاییز را شنیدم ، می چمد در آن ، پادشاه فصل ها پاییز ، برگ هایی که رنگی می شوند،زرد و سرخ و سبز ، بوی پاییز را دوست دارم . آسمان تپیده در یک بالش ابری ، خنکای صبحگاهی ، جیک جیک گنجشکان ، قار قار کلاغان انزوا، قیل و قال بچه ها در پایان روز مدرسه ، خش و خش برگ های زیر پا ، همه و همه را دوست دارم .روزهایی...
-
حس غریب
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 00:59
خردینه دل من ، از شادی کنار تو بودن هل شد .نمی دانست چه کند . سرت که پایین بود ، تو فکر که بودی ، دزدکی ، سیر نگاهت می کردم . غرق خودت بودی ، شاید همیشه احساسم بود که جلوتر از خودم می دوید و انگار می خواست نگه دارد آنچه را که روزگار از من می گرفت.هر صبح که برگی از تقویم را جدا می کردم . عقلم می گفت که روزی دگر آغاز...
-
تعطیلات
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 23:29
تو این کشور ، تعطیلات کیلوییه .بابا چه خبره .؟چقدر تعطیلی ، مردیم. یکی گفت: باباجان بلند شید بروید ترکیه کنسرت ابی و کامران و هومن .والا .یک وام ناقابل بگیرید و بروید در سواحل مدیترانه حالشو ببرید.بعدشم عکساتونو بگذارید توی فیس بوک تا حسابی لج دوستاتونو در بیارید و کیف کنید. گفتم ای بابا ما دلمون به همون باشگاه انقلاب...
-
وای
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 00:42
اومدم از خودم و احساسم و عید فطر و تنهایی و هزار چیز دیگه بنویسم از زلزله زدگان آذربایجان خجالت کشیدم. همه شون ، بهترین و عزیزترین هاشون را از دست دادند. حالا من چی بنویسم؟نه نباید. از این اس ام اس های کلیشه ای تبریک عید فطر خسته ام .چه اجباریه ؟؟ نخونده ، پاکشون کردم.
-
زلزله
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 17:49
بعد از روزها با خبرهای ناگوار گرانی و تحریم و خیلی چیزهای دیگر ، چند روزی دلم به چند مدال و دیدن ورزش خوش بود که ناگهان شب قدر خبر زلزله را شنیدم.فقط اولین جمله ای که به ذهنم رسید این بود : خدایا ! تورو خدا دست از سر این ملت بر دار .پیگیر شدم . خیلی خرابی و کشته داده است. باید چکار کنیم از دست مدیرانی که بعد از مردن...
-
ای بابا
جمعه 13 مردادماه سال 1391 00:33
یک ایمیل خوندم با این مضمون : خدایا یه سری هم به اروپا و آمریکا بزن ، اونا خیلی خوشحالندا خوب یعنی چی ؟بابا جان یعنی اینکه وقتی کاروان ورزشی تمام کشورها وارد سالن در لندن شدند خندان بودند ولی کاروان ایرانی ها افسرده بودند و آدم گریه اش می گرفت . نشان شوالیه ی هنری از طرف فرانسه به خانم لیلا حاتمی داده می شود ، خوب...
-
کوچه باغ
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 01:59
آفتاب مثل پتکی داغ توی سرم می زد.با زحمت گوشه ای را برای پارک کردن پیدا کردم .پارک کردم و نشستم .برای ترخیص ماشین دوستم آمده بودم که به دلیل تند رفتن فرستاده بودنش پارکینگ .نشستم و منتظر شدم. طول کشید .دوباره با خودم تنها شدم.داشتم از پله های زیرزمینی تاریک پایین می رفتم ، داخل که شدم بوی نم می آمد در را بستم و گوشه...
-
گپ خودمونی
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 00:05
امروز از خیابون که رد شدم یکباره زندگی اطرافیانم را بعد از مرگم دیدم.همانطور که شاید مثلاْ بیست سال قبل خیلی ها ازین خیابون رد شده بودند که عزیز خانواده شان بودند و الان نیستند.بارها این اتفاق برام افتاده و باعث شده همه چیز برایم مسخره بیاد. این همه تکاپو و تلاش که به زودی می گذاری و می ری و بعدی ها به زندگیشون ادامه...
-
قو
جمعه 30 تیرماه سال 1391 12:03
تقریباْ نمی خوابم.شاید دو سه ساعتی.نه پیوسته. خودمو کشیدم بردم کافه ،نشستیم حرفای گنده گنده زدیم.و مغزم پرشد .از ساعی رد شدم غروب بود.قوی سپیدی که هیچ نشانی از قو بودن نداشت کنار حوضچه ی بسیار کثیف پارک خوابیده بود.شایدم مرده بود.نمی دونم.مزه ی اسپرسو توی دهنم بود.چقدر خیال بافته بودیم و واقعیت انگاشته بودیم.چقدر ورق...
-
یک سال
جمعه 26 خردادماه سال 1391 02:21
آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمان ها ی پر از پولک آن بام های بادبادک های بازیگوش آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها آن روز ها رفتند من تند و بی پروا دور از نگاه مادرم ، خط های باطل را از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم آن روزها هر سایه رازی داشت هر گوشه ی صندوقخانه ، در سکوت ظهر گویی جهانی بود...
-
دل
جمعه 19 خردادماه سال 1391 01:36
باز می لرزد دلم ، دستم .یه گشتی زده بودم تو دلم و دیدم اوه اوه خراب ، درشو فوری بستم چون وقت نداشتم ، اگر می فهمید که بهش سر زدم وا مصیبتا ، دیگه همه چیز باید تعطیل می شد ، فیلش یاد هندوستان می کرد و حالا بیا درستش کن. خیلی کار داشتم.خوندنی ، نوشتنی ، انجام دادنی ، کی دیگه این روزا به فکر دل است؟ درشو با قفل بستم و...
-
تعطیلی
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 15:30
دوروز تعطیلی با یه عالمه پیشنهاد برای رفتن به اینور و اونور.زیر بار هیچکدومشون نرفتم.از ترافیک جاده بیزارم.چون همه رفتند ،داشتم ذوق مرگ می شدم. انگار می خواستم تند تند ثانیه های رهایی را ، نفس بکشم.درست مثل زمانی که یک کتاب تازه دستم می گیرم و مثل ندیدبدیدها اونو می خورم بجای خوندن و تازه وقتی تموم میشه دلم کلی میسوزه...
-
هیچی
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 22:45
گفتم پاشم برم پارک لویزان .اما تنها نمیشه .البته بعد از کشف چند جسد ، پلیس زیاد شده. ازین پارک خوشم میاد. بالای یک تپه است و از اون بالا شهر دود زده ی تهران دیده میشه. درخت های قشنگی داره ، هتل شیان اون بالا خیلی دل بری می کنه .یکبار رفتم پرسیدم میشه دو روز بیام اینجا ؟گفتند نه نه نمیشه تنهایی .یعنی چی ، دوروز توکشور...
-
نامه
جمعه 5 خردادماه سال 1391 18:04
داشتم فکر می کردم در گذشته که نامه نویسی وجود داشته ، حتماْ خیلی جالب بوده ، معشوقی برای دلداده اش نامه می نوشته و عطری و یا گلابی هم به آن می زده و این دست خط برای معشوق به همراه شوقی بوده و بوی آن یاد آور بوی خوش دلدار بوده و او شاید روزها و هفته ها چشم به راه نامه ای از او می شده: گوشم به راه تا که خبر می دهد زدوست...
-
من یار مهربانم
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 02:08
یک زمانی ، هنگام خریدن کتاب ، کافی بود به قیمت پشت صفحه و گاهی داخل جلد نگاهی بیاندازی و اگر پولشو داشتی بخری و اگر نه ، راهتو بگیری و بری. اما این روز ها به گمانم قیمت برچسب ها خیلی ارزون شده چون یک کتاب می خری ، روی برچسب اولی نوشته 16000تومان ، کمی کج چسبونده شده ، کنجکاویت گل می کنه با دقت شروع می کنی به کندن...
-
لانه ی ماران
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 22:34
یه دفعه از آدما ترسیدم.وقتی بچه بودم هر وقت می ترسیدم می رفتم پشت میز قایم می شدم، اما الان که بزرگ شدم نمی دونم باید چکار کنم. دچار بهت و ناباوری شدم .همه ی مردم ظاهراْ آدمند ، سوار ماشینای شیک می شن ، عطرای گرون می زنند ، سفرهای زیادی می رن و تو بهشون احترام می گذاری ، بعدش می بینی پشت این همه چیزای قشنگ ، چه چهره...
-
اهلی شدم
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 01:56
هیاهویی در سرم پیچیده بود،غروب امروز یک دفعه حس بودن در یک تونل را داشتم.تا ساعت ۶ بعد از ظهر معمولی بودم اما هی داشتم خراب می شدم.تو سرم شلوغ شد و یک دفعه دچار سردردی نا بهنگام شدم.بلند شدم قرص خوردم.تنهای تنها نشستم و فیلم ؛اینجا بدون من؛ را که برداشتی آزاد از کتاب تنسی ویلیامز بود دیدم.در این فیلم هنرپیشه ی محبوب...
-
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم.
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 13:47
تا دیرها و دورها از شما ها خداحافظی می کنم.تشریف محبت شما بر تن من اگر اندازه نبود از قامت نا ساز خودم بود. من بار سنگینم مرا بگذار و بگذر، نیکم ، بدم ، اینم مرا بگذار و بگذر. چقدر دلم بی بهانه دوستتان داشت. هر وقت به یادم بودید برایم دعا کنید.خداحافظ
-
من هم همانم
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 01:44
یه صدایی تو گوشم گفته بود که بی خیال، و من همینطور نشسته بودم و به حرکت زمان نگاه می کردم.بر و بر ،و شدم یک نقطه وسط هیاهوی در هم دایره ها.باز زده بودم تو جاده خاکی .انگار این روزا داشتم خودم را حلوا حلوا می کردم و رو دست می بردم.که یادش نباشه چی شد،که خودشو گم کنه در مسیر تو در توی زندگی ولی دوباره یک دستی مرا پیاده...
-
عصر ساده و معمولی
جمعه 23 دیماه سال 1390 11:34
دیروز رفتم خیابان جمهوری هدیه ی عید بچه های فامیل را بخرم .چون فکر کردم خیلی گرون میشه بهتره زودتر اینکار را بکنم.از وقتی یادمه برای بچه های زیر ۱۵ سال فامیل اسباب بازی به مناسبت سن و جنسشون می خرم و کلی بچه ها دوست دارند.تازه خودم هم عاشق عروسک هستم.قبل از اینکه خرید را شروع کنم از کنار پاساژ گلشن رد شدم.همون جایی که...
-
جن
جمعه 16 دیماه سال 1390 15:09
الان روز جمعه ۱۶دی ماه سال نود خورشیدی است و ساعت ۲ و ۷ دقیقه بعد از ظهره.دیشب کتابی خوندم به نام جامعه شناسی دین ،در بخشی از این کتاب راجع به ریشه ی اعتقاد به جن در باورهای حتی انسان های اولیه نوشته بود ،با علاقه ی فراوان خوندمش.هیچکس خونه نبود ،رفته اند مسافرت و من می توانستم یک نفس راحت تا صبح بشینم.کلاْ به کتاب...
-
عزیز دلم
شنبه 26 آذرماه سال 1390 00:39
من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمی کند.نه ابرو به هم می کشد ،نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سایبان دیگران است.نه ایرانی را به انیرانی ترجیح می دهم،نه انیرانی را به ایرانی.من یک لر ِ بلوچ ِکرد ِفارسم.یک فارسی زبان ِترک،یک افریقایی،اروپایی،استرالیایی،امریکایی ِآسیایی ام.یک سیاه پوست،زرد...
-
در حلقه ی سودای تو
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 01:28
از بیمارستان که اومدم بیرون نفس عمیقی کشیدم.انگار بوی تمام آنجا را می خواستم بریزم بیرون.دلم خسته بود.هوای خنکی بود.خیلی خنک.مسیر نفسم را تا توی ریه هام دنبال کرده بودم.هفت هشت روزی بود که صبح رفته بودم و شب برگشته بودم.خوابیده بودم و دوباره ....ولی امشب قصد نداشتم فورا برگردم خونه.این چند روز ذهنم پر از بیماری و رنج...
-
سپاس
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 21:30
همیشه و همه جا ،زمان هایی که دست آویزی نمانده بود برایم ،حضور خدا در دلم گرمابخش بود. بعنی هست.اما این بار دلم از خدا گرفت.شانه هایم طاقت اینهمه رنج را نداردو من آدم بزرگی نیستم.تو دلم یه چیزی تکون خورد.برای خودم رفتم زیر سوال.نمی خواستم هرگز بیایم اینجا. دیروز رفتم مترو نزدیک به سه ساعت روی صندلی نشستم و حرکت قطار ها...
-
ملتقای درخت و خدا
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 00:47
نیمه شبه و دارم فکر می کنم ،دیگه نمی تونم تحمل کنم. ببخشید خیلی حالم بده .تا بعد هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از تمام دوستان بهتر از آب روانم خداحافظی می کنم. صلاح کار کجا و من خراب کجا عاشق همتون بودم و هستم.دیگه نمیشه.شونه هام دیگه نمی تونه.این یکی را دیگه نمی تونم
-
پشت پرچین های ذهن خسته ام
سهشنبه 24 آبانماه سال 1390 10:24
صبح روز سه شنبه است.عید است . همه چی همون جوره که همیشه است.و تنهایی صورتش را به پنجره می کشد.صدای جوش کاری از سر صبح به گوش می رسه و کارگرها دارن به ترانه ی مهستی گوش می کنند.دیروز داشتم می رفتم احد نشسته بود روی پله ای چند تا خونه اونطرف تر.گفتم سلام چطوری؟چرا ریش گذاشتی؟با حالتی گرفته گفت یکی مرده،گفتم خوب حالت...
-
دل خوش
دوشنبه 16 آبانماه سال 1390 00:28
بارون که میاد به هزار دلیل گم و مبهم ،انتظار دارم زندگی یه جور دیگه ای بشه.هزار چشمه تو دلم جاری میشه.یه حس خوبی پیدا می کنم.خیسی هوا را که توی ریه هام راه میره،دوست دارم.راحت نفس می کشم.دوستم گفت آخه آدم سر خوش.گروه بیست دارند تصمیم های خطرناکی می گیرند.فلان کشور می خواد به ما حمله کنه و اونوقت تو داری راجع به بارون...
-
بارون
شنبه 7 آبانماه سال 1390 16:22
بارون می باره بارون می باره انگار از ابرا آسمون می باره خدایا دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم. خدایا عاشقتممممممممممممممممممممممم. تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا داشتیم خشک می شدیم
-
وام
شنبه 23 مهرماه سال 1390 19:21
شال و کلاه کردیم و رفتیم بانک.قرار بود ضامن دوستم بشم تا وام بگیره.شش ماه بود که دو میلیون در بانک گذاشته بود و بانک ملی محترم !می خواست سه میلیون به او وام بدهد.باد خنک پاییزی می وزید و خش خش جاروی احد روی سنگفرش کوچه به گوش می رسیدو من خوشحال از اینکه می توانم برای دوستم کاری کنم.و او خوشحال از اینکه بالاخره نوبت...